یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

باز شب را غم گرفت و چهره ی مهتاب نیست

باز شب را غم گرفت و چهره ی مهتاب نیست
پلک هایم روی هم افتاده اما خواب نیست

تا سحر بیدار ماندم هی غزل گفتم ، ولی
دست میلرزد ز هجران تو ، شعرم ناب نیست

سوره ی زلزال چشمت آمده در فال من
ذرة خیر یره دل هم دگر بی تاب نیست

عشق بازی می کنم در هر غزل با نام تو
گفتی: اما در مرامت عشق بازی باب نیست

بسکه باران زد به چشمم تا سحر بر دفترم
هم قلم خشکید و هم بر چشم ، دیگر آب نیست


محمد عسگری

به آیه های چشم تو قسم غزل خراب شد

به آیه های چشم تو قسم غزل خراب شد
تمام آنچه گفته ام سروده ای سراب شد

نرو بمان که بعدِ تو ، تمام شعر عاشقی
به روی کاغذ از قلم ، سیاهه ای حساب شد

هزار نامه گفته ای هزار صفحه خط به خط
نوشتنم از عشق هم ، گلایه احتساب شد

مرا بخوان به این غزل که هم ستاره ات شدم
به کهکشان سینه ام هوایت انتخاب شد

صدا زدی مرا ولی کجا تو کوچ می کنی
خیال رفتنت دوصد حکایت عذاب شد

چه کرده ای تو با دلم که در قنوت عاشقی
به ربنای چشم تو غزل پر از گلاب شد


محمد عسگری

گر نداری سرِ الفت به من و حال دلم

گر نداری سرِ الفت به من و حال دلم
روز و شب از چه روانی تو به دنبال دلم

بی تو ارگی شده متروکه هوای دل من
رفتی و زلزله افتاده به احوال دلم

نگران نیستم از ماندنِ در کنج قفس
نگرانم که چرا بسته پر و بال دلم


کوچه و شهر و خیابان همه جا یاد تو بود
حکم, این شد که بماند غم تک خال دلم

نشد آخر شود آرام دل از بودن تو
بسکه لرزاند مرا سوره ی زلزال دلم

محمد_عسگری

میشود از روی لب مشق شبت را پاک کرد ؟

میشود از روی لب مشق شبت را پاک کرد ؟
خاطرات رفته را همواره زیر خاک کرد ؟

باید از انگور لبهایت بنوشم بی شمار
بر سرم میخانه را گلخانه ای از تاک کرد

بعد از آن در دفتر شعرم برایت هر نفس
از غزل های حماسی خوانده و کولاک کرد

کاوه ی آهنگر خویشم ولی در عشق تو
چشم و سر را "هر دو" باید عاشق ضحاک کرد


فاش شد بین همه اندیشمندان ذهن من
باید این اشعار را در سینه ی خود لاک کرد

محمد_عسگری

نگذار اتفاق بیفتد

نگذار اتفاق بیفتد

پسرم با دوچرخه اش بازی کند


دخترم زیباییش را در ایینه ببیند


زنم با موهای خیس روی تخت دراز بکشد


پنجره ی دیروز باز باشد



سیگار بکشم


و به تو فکر کنم



محمد_عسگری