یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

هنوز به زمین حسد می‌ورزم

هنوز
به زمین حسد می‌ورزم
که تو را نرم در آغوش گرفته است
و در چین‌ و شکن عکس‌هایت
سرگشته و حیرانم
چه کسی جز من
چه چیزی جز عشق
خالی کرده بود گونه‌هایت را
از بادۀ جوانی، پدر؟


فریبا نوری

از بنیان‌ها و حد و حصر گذشتم

از بنیان‌ها و حد و حصر گذشتم
از خلاء عمیق و فرسودگی و شکستگی
از عناصر خاک و آب و آتش
و چون باد
تا نقطۀ آغاز دویدم
تا آن دستِ نوازشگر
که زیر گوش آسمان و زمین بود
و اذان گشودگی می‌خواند
بر دَوَران کاملی از
گلدسته‌های سکوت،


فریبا نوری

نه! از ویتنام نمی‌گویم

نه!
از ویتنام نمی‌گویم
این تبِ زمستانیِ من است
در تابستان
با خِس‌خسِ مداومِ سینه
و سرگیجه‌های خواب و بیداری

وضعیت قرمز است
نه!
جنگ را نمی‌گویم.
آمبولانس خبر کنید
ولی نیازی نیست
نه به دستگاه تنفس
نه به اعلانِ تسلیت

روح من
_ پشتِ هر طوفانی _
طبلِ بی‌صدای خورشید را
می‌شنود
و در انفجار غلیظ و غم‌انگیزی از امید
همچنان
در قایق کوچکش مبارزه می‌کند:
_ بلکه دریا زنده بماند _

سرگیجه‌های بیداری و خواب
نه!
فاتحان
پیاپیِ شادباش به حلقم نریخته‌اند

ملحفه می‌خواهم
نه. نه! برای بی‌خانمان‌ها نه!
سینۀ من خانۀ یخ و آتش است
در جنگِ نابرابرِ ذات‌الریه


آمبولانس و ملحفه می‌خواهم.
_ دستگاه اکسیژن و آگهی ترحیم؟
نه. نیازی نیست.

فریبا نوری

در دو راهی جنگل کبود،

در دو راهی جنگل کبود،

پرنده را
دریا به سوی خود می کشد
درخت را آسمان.

فریبا نوری

فقط باغبان نبود

فقط باغبان نبود
که روی دارها
دنبالِ بهارِ واژه ها می گشت
من هم
در چینِ خاک و باد
طناب بر گردن
دنبال تو می گشتم.

فقط ، ...

فریبا نوری

از پرده‌های ماه

از پرده‌های ماه
تا زایشِ دوبارۀ خورشید

از خونِ سبزِ مسافر
تا خاکِ سرخِ عشق

مرزی‌ست پاک و مست
مرزِ بلندِ شعر


فریبا نوری

نه به شهد و عسل می‌اندیشد

نه به شهد و عسل می‌اندیشد
نه به رقصِ پروانه‌ها

معصومانه غسل می‌کند
غنچه
در آغوشِ آفتاب


فریبا نوری