یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به پایان رسید،

به پایان رسید،

خمیازه ی ماه

وقتی که قنوت مان از گریه نَشت کرد

وَ تهِ بن بست سبابّه های پوشالی

نای مُرده ای

با لهجه ی مشقی

سر داد فریاد را..

شب دهانش را گِل گرفت

تا بادهای گرگینه روی نُت قلب باکره ام

از نبودت زوزه ی خون بخوانند

حالا جنون سرباز شده

ردّ پوتینش

همه جای وجودم را جویده

سُر می خورد گلاسه ی شقیقه ام از فکر تو

آواز انفرادی

آواره دف می زند

با بند بندِ استخوان زبانم

توله های شعر کولی وار در سرم میرقصند

و سکوت

هیس را فریاد می زند...


فاطمه شایگان

رب صغیر من !

رب صغیر من !
بگذار بر بِریل دستانت بوسه زنان بگریم؛
وخط به خطش را حفظ
آسمان چشم هایت را نگاه کنم
وزیر باران تبسمت غسل ؛
تا بودی خدا خانه داشت !

درست کنج دلت,
همان کنجی که پر بود از رنج های پنهانی؛
مانده ام حالا که نیستی کجاست؟
مادر برای تو نان می پخت
مانده ام نان نمی پزد چرا؟
وباغچه یمان پر شده از علف های درد
که بر گلوی داوودی ها تیغ می زند!
وبغزشان را بی رحمانه جاری!
قلبم,بیرون آورده ,غم های خاک خورده اش را از زیر قالیچه !
و آه می پاشد!
مانده ام اینگونه چرا؟
هنوز از پشت درهای بسته ی این خانه,
بوی اشک می آید,
اشکی با لحن مردانه!
وآستین هایی خسته؛
پس این دستمال های وامانده کجاست؟
پدر...دستهای من اینجاست
دستهای من....


فاطمه شایگان

یاد داری آن شب از حسرت پُر از دریا شدیم ؟

یاد داری آن شب از حسرت پُر از دریا شدیم ؟
ماهیان را خواب کردیم و پُراز رویا شدیم
ساحل دل را پراز امواج عشق و زندگی
از ته فنجان دل ,باخنده ای رسواشدیم
یاد داری آن شب از بس شعرهایم یاوه بود
شعرها را تکه کردیم و پر از معنا شدیم
بعد از آن شب بوی دریا می دهد احوالمان
خوب میدانی پس از آن شب ,من و تو ما شدیم

فاطمه شایگان

به شوق خواندن شعرت، تو را باعشق می بوسم

به شوق خواندن شعرت، تو را باعشق می بوسم
بدون تو به هم می ریزم و از غصه می پوسم

نزاییده تورا درخود، خیال پا به ماه من
بیا میلاد عشقم باش و معشوقانه مانوسم

غمت را دیدم و قلبم برایت روضه می گیرد
و شادی می زند طعنه بر این افکار معکوسم

نه این دفتر ،نه خودکارم،مرا هرگز نمی فهمد
شبیه روح سرگردان میان عمق کابوسم

جهان آبستن درداست،من هم نطفه ی غم زا
سر زا رفته لبخندم، همان وقتی که مأیوسم

من آزادی نمی خواهم و یا رویای پروازی
که از روز ازل ،درعشق تو مستانه محبوسم

نه شوق دلبری دارم ،نه بازی با کبوترها
پر از تنهایی ام ، گویی درون قاب افسوسم

بیا از نو بسوزانم ، بیا خاکسترم کن باز
که من از آتش عشقت همیشه حال ققنوسم

فاطمه شایگان

واژه می خواهد دل!

واژه می خواهد دل!
واژه هایم بس نیست,
وکمی هم شادی, که بریزم پایَش!
دسته ای بابونه ,
که تَه یک دالان بسپارم دستت
وگل لبخندی که بچیند چشمم؛
ز, رُخِ دلبندت
آه....زیباست چرا این همه لبخندت؟
به....چه زیباست خدا!!!!
خلقت لبخندت

فاطمه شایگان

هوای دل پریشان است در باران دلتنگی

هوای دل پریشان است در باران دلتنگی
کنارم نیستی می ترسم از زندان دلتنگی

بغل میگیرمت در کوچه ی خواب و خیالاتم
به خود می آیم و سیلی شده طغیان دلتنگی

نگاهم کن که می پوشم لباس نای و نی ها را
صدایم را شنو ، بی شکوه ، بی عنوان دلتنگی

جهان دربسترم خواب وخزان بی برگ می بارد
خدایی کن برایم عشق ، ای آبان دلتنگی

پرستو شرّه کرد از من از این احوال خشکیده
ازاین بازار سردی که شده ،دکّان دلتنگی

کنار سفره ی چشمت کمی احساس جاری کن
که بی احساس میمیرم سر تاوان دلتنگی

بیا و مرهم قلب پریشان و نگاهم باش
بیا که طعم آغوشت شود درمان دلتنگی

فراهم کن برایم بستری ازعشق تا فردا
تو باشی و من و یک بوسه با پایان دلتنگی!


فاطمه شایگان

دل من تانشودسهمِ دلت ،لجباز است

دل من تانشودسهمِ دلت ،لجباز است
راه دوراست وگمانم که شبش آغاز است

تندی طبع تورا خواستنم، شایعه نیست
توحریفی که مرا، پشت، به خاک انداز است

بت پرست است دلم،چشم تویک قبله نما
شیخ خواهم شداگر،قلب تورویم،بازاست


جنگ می‌بایداگر حرفِ مرا،سُخرِه کنی
روی هر واژه ی من ترکشِ یک سرباز است

نسخه ای پیچ برایم ،چو دوایی داری
زهر،می نوشم اگر تلخِ نگاهت، سازاست

دردلم مَقبره ای سازمسلمان بشوم
که هوایم به هوای نفست همسازاست

فاطمه شایگان