یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

اگر عشق باشد

اگر عشق باشد
تمنایی دیگر نیست
در سراشیب آدمی
دل به تلخی بند سپردن
رویای وزینی است
که در ناگهان هر صبح
اوراق می شود.
اگر تمنای آدمی
حقیقت باشد
در سراشیب عاشقی
پای در بند هیچ خداوندی
نخواهم کرد
که حقیقت
زبان ناگشوده
همان به
که در ناگهان گهواره
پرپر شود


غلامرضا منجزی

آمدی بمان

آمدی
بمان
من همین حوالی
دارم طبل می کوبم
در رگ های آبی
گردنت


غلامرضا منجزی

نگاهت نیل به آسمان می افشاند

نگاهت
نیل به آسمان می افشاند
کبوتران امروز
گیج پروازند
و دریغ !
در لکنت آفتاب
تهجی فدا شدن
دیگر
طعم باروت و ساچمه نمی دهد
من تنها
قفلی بسته ام
بر ضریح سپید بال هایت
تا ضمانتی بر اشارت های روشنم باشد
در هوایی
که پندار پرواز
پروانه ای مصلوب
در دفتر های کهنه است


غلامرضا منجزی

وقتی شیوه ی دهانت

وقتی
شیوه ی دهانت
همرازِ
تاریک ترین بن بست
تلخ می شود
آواره ی ِ
بی آواز ترین کوچه ها ی ولگرد,
منم
آه
ای ستاره ترین اتفاق
در غفلت مرموز شب !
پنجه هایت
در حافظه ی سرد و سیاه این تنها
چه خورشیدی است
چه خورشیدی !


غلامرضا منجزی