یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بیاومسئله هارا زه راه دل حل کن

بیاومسئله هارا زه راه دل حل کن

که درتمام جهان این سخن مثل بشود

اساس علم ریاضی به بادخواهدرفت

اگرکه مسئله هاعاشقانه حل بشود.....

غلامرضا طریقی


حالم بد است مثل زمانی که نیستی !

حالم بد است مثل زمانی که نیستی !

دردا که تو همیشه همانی که نیستی !

 

"غلامرضا طریقی"

دست هایت دو جوجه گنجشک اند ، بازوانت دو شاخه ی بی جان !

دست هایت دو جوجه گنجشک اند ، بازوانت دو شاخه ی بی جان !
ساق تــــو ساقـــه ی سفیـدی کــــه  سر زده از سیاهــــی گلدان

میوه های  رسیده ای  داری  ،  پشت  پیراهن  پر  از  رنگت
مثل لیموی تازه ی « شیراز» روی یک تخته قالی « کرمان» !

فارغ از اختلاف «چپ» با «راست» من به چشمان تو می اندیشم
ای  نگـــاه  همیشه  شکاکت  ،  ائتلاف  فرشتـــه  با شیــــطان !


فال می گیرم و نمی گیرم ، پاسخـــی در خور سوال اما
چشم تو باز هم عنانم را می سپارد به دست یک فنجان

با همین دستهای یخ بسته ، می کشم ابروی کمانت را
تا بسوی دلـــم بیندازی  ، تیــــری از تیــرهای تابستان !

در  تمام  خطوط  روی  تو  ،  چشم  را  می دوانم هر بار
خال تو خط سیر چشمم را می رساند به نقطه ی پایان !

چه آتشی ؟ کــه بر آنم بدون بیم گناه

چه آتشی ؟ کــه بر آنم بدون بیم گناه

تــــورا بغل کنـــم و ... لا اله الا الله... !

به حق مجسمه ای از قیامت است تنت

بهشـت بهتــر من ای جهنـــم دلخــــواه

چه جای معجزه ؟ کافی ست ادعا بکنی

کــه شهـــر پـر شود از بانگ یا رسول الله

اگـر چــه روز، هــمه زاهـدنـد امـا شب

چه اشکها که به یاد تو می رود در چاه

میان این همه شیطان تو چیستی !؟که شبی

هــزار  دیــن  بـه  فنا  داده ای  به  نیــــم  نگاه

اگرچه حافظ و سعدی مبلغش شده اند

هنـــوز برد تو قطعــی ست در مقابل ماه

من آن ستاره ی دورم که می روم از یاد

اگـــر تــو هم ننشانــی مرا به روز سیاه

اے بازے زیباے لبت ... بسته زبان را

اے بازے زیباے لبت ... بسته زبان را
زیبایے تو ڪرده فنا ... فنّ بیان را

اے آمدنت مبدا تاریخ تغزُل
تاخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را

نقل است ڪه در روز ازل ... مجمع لالان
گفتار تو را دیده و بستند زبان را !

عشق تو چه دردے است ڪه در منظر عاشق
از تاب و تب انداخته ... حتے سرطان را

ڪافے است به مسجد بروے تا ڪه مشایخ
با شوق تو ... از نیمه بگویند اذان را

روحم به تو صد نامه نوشت و نفرستاد ...
ترسید ڪه دیوانه ڪنے نامه رسان را

خورشید هم از چشم سیاه تو مے افتد
هر روز اگر طے نڪند عرض جهان را

یک عمر دویدند و به جایے نرسیدند
آنانڪه به دستت نسپردند ... عنان را

بر عڪس تو ... مے گریم اگر با تو نباشم
تا خیس ڪنم حداقل ... نقش جهان را !

می خواستم کنار تو باشم ولی نشد

می خواستم کنار تو باشم ولی نشد
پیکی به افتخار تو باشم ولی نشد
می خواستم به حکم دل خود ورق ورق
بازنده ی قمار تو باشم ولی نشد
می خواستم به واسطه ی اشکهای خویش
یک چشمه از بهار تو باشم ولی نشد
حاضر شدم به شکل دو دستت درآیم و 
دائم در اختیار تو باشم ولی نشد
وقتی که خسته می شوم از شهر بی حدود
زندانی حصار تو باشم ولی نشد
باران مهر باشی و من چون کویر لوت
عمری در انتظار تو باشم ولی نشد
بعد از هزار و یک « نشد» از یاس خواستم
خیام روزگار تو باشم .. ولی نشد

"غلامرضا طریقی"

یا می گذری از من یا راه نمی آیی

یا می گذری از من یا راه نمی آیی
چون قد بلند خود، کوتاه نمی آیی

با روز قرار تو رد می شوم از هفته
با اینکه تو مدت هاست هر ماه، نمی آیی

چون ابر که بی باران... یا قبله ی بی ایمان
هرگاه که می آیی، دلخواه، نمی آیی ـ

مهتاب منی اما چندی است که پیوسته
بر روی زمین هستی ـ از ماه نمی آیی ـ

صد باد می آمیزند، در جسم تو می ریزند
تا اینکه تو چون توفان، ناگاه، (می آیی) نمی آیی

غلامرضا طریقی