یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من‌که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود

همدمی ما بین آدم‌ها اگر می‌یافتم
آه من در سینه‌ام یک عمر زندانی نبود

دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود

خار چشم این و آن گردیدن از گردن‌کشی‌ست
دسترنج کاج‌ها غیر از پشیمانی نبود

چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار ؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود


من‌که در بندم کجا ؟ میدان آزادی کجا ؟
کاش راه خانه‌ات این‌قدر طولانی نبود
شعر از: علیرضا بدیع

روزی خدا و شیطان را دوره میکنیم

روزی خدا و شیطان را دوره میکنیم
و مجبورشان می کنیم با بوسه این کدورت قدیمی را فراموش کنند

ای بکر ترین برکه..! هلا سوره ی صافی..!

ای بکر ترین برکه..! هلا سوره ی صافی..!

پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی..!

مهری بزن از بوسه به پیشانی سردم

بد نام که هستیم به اندازه ی کافی..!

تلخینه ی آمیخته با هر سخنت را

صد شکر..! شکرپاش لبت کرده تلافی..!

با یافتن چشم تو آرام گرفتم

چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی..!

چندی ست که سردم شده دور از دم گرمت

بر گردنم از بوسه مگر شال ببافیᗰ!


علیرضا بدیع*چشم تو*

در این محاکمه تفهیم اتهامم کن

در این محاکمه تفهیم اتهامم کن

سپس به بوسۀ کارآمدی تمامم کن

اگرچه تیغ زمانه نکرد آرامم،

تو با سیاست ابروی خویش رامم کن


به اشتیاق تو جمعیتی‌ست در دل من

بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن

شهید نیستم اما تو کوچۀ خود را

به‌پاس این همه سرگشتگی به نامم کن

شرابِ کهنه چرا..؟ خون تازه آوردم

اگر که باب دلت نیستم، حرامم کن

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم

تو مرحمت کن و با بوسه‌ای تمامم کن


علیرضا بدیع

تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم

تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم

امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم


آشفته ام...زیبایی ات باشد برای بعد

من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم


از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم

اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم


می خندم و آیینه می گرید به حال من

دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم


در را به رویم باز کن! اندوه آوردم

امشب برای گریه کردن شانه می خواهم

علیرضا بدیع

من غبطه می‌خورم به درختان خانه‌ات

من غبطه می‌خورم به درختان خانه‌ات
ای کاش سر گذاشته بودم به شانه‌ات

در فصل جفت‌گیری فولاد و سنگ، کاش
گنجشک من تو باشی و من آشیانه‌ات


گنجشک من تو باشی و من در به در شوم
از صبح تا غروب پی آب و دانه‌ات

وقت غروب از تو بپرسم: چگونه است
با چند استکان مِی روشن، میانه‌ات ؟

بعدش بخواهم از تو کمی درد دل کنی
گاه از زمین بگویی و گاه از زمانه‌ات


یک مشت کودک‌اند، به دور درخت سیب
انگشت‌های کوچک تو زیر چانه‌ات

در بوسه‌ی تو، بذر تغزل نهفته، کاش
روی لبان من بشکوفد جوانه‌ات


راس کلاغ، فرصت کشف شهود نیست
بگذار تا تو را برسانم به خانه‌ات

شاعر: علیرضا بدیع

درخت خشکم و هم صحبت کبوترها

درخت خشکم و هم صحبت کبوترها

تو هم که خستگی‌ات رفت می‌پری از من

اجاق سردم و بهتر همان که مثل همه

مرا به خود بگذاری و بگذری از من


علیرضا بدیع

تو رسم دلبری با من به جا آوردی و من هم

تو رسم دلبری با من به جا آوردی و من هم

ازین پس با تو خواهم گفت رسم دوستداری را

به هر کس جز تو خواهم گفت: نه! باشد که بعد از این

بگیرم از لبت پروانه‌ی کمیاب آری را ...


علیرضا بدیع