بی جام لبت حالی ندارم
افسرده ام و بالی ندارم
گر باده زآن جام بنوشم
کی زرد و پریشان و خموشممملو شوم از شادی و مستی
هر شب بزنم بر در هستی
گر اهل دل و اهل وفایییک لحظه نزن حرف جدایی
خود جام مرا پر کن از آن لب
تا سینه نسوزد دگر از تبای هستی من بسته به جانت
مستم کن از آن جام لبانت
علاءالدین احمدی