یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تو را در فراسوی ترس هایمان

تو را در فراسوی ترس هایمان
خواهم بوسید
تو را در آنسوی دیوار بلند شب
در آغوش خواهم کشید
تکه های ماه را به هم
بند خواهم زد
و به او خواهم گفت:
تو هنوز
به اندازه قبل
زیبایی

به رزمایش سیگارها می ماند
آنجا که خوشبختی های کوچک مان
یک به یک
در خاکستر خود می غلتند

به چه می ارزد این دنیا
اگر که بنا باشد
لبخند تو را
نداشته باشم

هنوز طراوت گیسوانت
به مشام می رسد هرچند دور
و نام تو
چون آوازی ست
بر لبان گله دار پیر
که جوانی از دست رفته اش را
زیر لب التیام می بخشد

عابران یک به یک محو می شوند
و اجتماع بزرگی از دردها
بلعیده می شود از پیاده رو ها
آنگاه که خورشید
از تابیدن بیزار می ماند

اما دیوارها این دیوارها
که طبیبان خاموش اند
تا سپیده دمان
اندوه دوران را
بدوش می کشند
و لام تا کام حرفی نمی زنند

در احاطه ی این سپیدی محض
مگر می توان به مرگ نیندیشید
آنگاه که هستی ات
حبه ی بی قندی ست
در حجم نا مشخصی از اندوه
که ته نشین این فنجان است


شروین اعتمادی

چنانِ برگ نوجوانی مانستی

چنانِ برگ نوجوانی مانستی
که هراس فراغ
از شور زیستن را
در نفیر خزانی که رخساره ی شاخه را
می پوشاند به زردانگی
لمس می کندش هبوطش را هر لحظه
روی پوست نازک اش اما

زیستن را مگر می توانست
از رنجی بزرگ
جدا پندارد
تنی چند رنجور
که با مردگان دره ی خوشبختی
هم آواز شده باشد
با آن گلویی که
به بغض آبستن است

و قلبی که دیگر
تپیدن را از سر وظیفه می آزمایدش
و نه از عشق
که در بی کران بیابان ها
خبر از دریا گرفتن
جز در سرابی که دچارش باشی
نیست ردی از آنچه که حقیقت خوانندش
چون منطقی که در دار المجانی
بافیده شود اما
جنون را عامل زایش اش پندارند

کشتن لحظه
تا به کی و تا به کجا
ما همه دیوانه ایم
در این دیوان خانه ی دنیا

مطرود از آنچه که در پنداشت مان بود
و رویا خواندیم شان
پنجره هایی را
که به بهاری گشوده شوند
و طلوعی که بی تابانه
هدیه آورد روزی نو
که در لفاف عطر ریحان
سلام گویدمان صبح

ما رسیدن به عشق را
بیهوده به تمرین
مشق کرده بودیم انگار
که اذهان به خنده روا می دارند
مردمان بی عشق را
که ما را با دست نشان می دهند از دور

آری ما مبتلا بودیم
به جزام دلتنگی
به عفونت زخم هایی از گذشته
به دقایقی که پژمردند بر دوار ساعت
به آن لحظه که التیام مان را
هیچ لبی به لبخندی گشاده نکرد

مگر رسیدن خبری از او...


شروین اعتمادی

به من بگو که چگونه شرح دهم

به من بگو که چگونه شرح دهم
طبیعت پشت پلکانت را
که نور را تولدی ست دیگر
و جهان را اکتشافی نو

عطش ظهر تابستان است
و عطر نارنج
به مشام مان می خورد
از تلاطم گیسوانت

به من بگو
نگاه محزون مهتاب را
چگونه شرح دهم
در شب های بی قراری
و لبان ترک خورده ی کویر را
چگونه دلیل آورم ؟

به من بگو آفتاب را
اگر خانه ای هست کجاست ؟
که همه منزل دارند
در این شب بی انتها

اندوه را چگونه درمان کنم
که سراپا درد بودم و جراحت
گریز از من که در من
در پی منی چون من می گردد را
جوابی هست در این خاک بی حاصل ؟

نغمه ی چکاوک را به یغما برده ایم
و مرغان عشق را به پشت میله تبعید
ما به شنیدن صدای خداوند
چندان هم مشتاق نبودیم

به من بگو
چگونه تو را در آغوش بگیرم من
تا بمیرم میان بازوانت
و دوباره زنده شوم
که مسیح هم از اعتبار نیفتد

مرا نوری شو
در این انبوه تاریکی
که دستانت اعجاز
و دهانت
سرمنشا همه ی رازهای هستی ست

با من سخن بگو
بگذار جهان جانی تازه بگیرد
و شهر
رخت عزا از تن برهاند...

شروین اعتمادی

در این گوشه ی تنهایی

در این گوشه ی تنهایی
در این دشت بیهودگیِ اندوه
که باران
بی وقفه
بر شیروانی
مشت می کوبد
پیداست
که خدا هم
از سرشت ما
در حُزنی غلیظ
شماتت می کند
آفرینش را
زاده ی درد بودیم
و تشنه ی عصیان
چون سیلابی
که بستر رود را
خانه ی خود نمی داند
در تصرف افکارت
چه کسی نَفیر صلح را
خواهد دمید...؟
و یا اولین شاخه ی گل رُز را
چه کسی در گلدان خانه ات
خواهد کاشت... ؟
همه ی ما
فرسوده از راه
و خسته از پیکار
تنها به سرمنزلی می اندیشیدیم
که بتوانیم
لحظه را
پای رقص گلهای اطلسی
تماشا باشیم
حیاطی خیس و مرطوب
در هوای یک ظهر تابستان
بوی نم خاک
و صدای جیر‌جیرکها...
بهشت باید قابل لمس باشد مگر نه ؟
ما آرزو را از یاد برده ایم
اما حسرت را
به زیستن
آشنا بودیم
ما درد را
به تعدد
در گذار بودیم
خدای خوب کتاب های کودکی
لای کدام صفحه
جا مانده بودی
که طلوع
در سرزمین ما
اینچنین بعید
به نظر می آمد...


شروین اعتمادی

عزیز من من درختان بسیاری

عزیز من
من درختان بسیاری
دیده بودم
که به شکوفه مجبور
و فصل هایی را
زیسته بودم
که از تبعید
به این تکرار
خسته بودند
این مُدامِ بی روشن
هرگز طلوعی را
سلام نمی گوید اما
بگذار
لبخند تو
عمر گل سرخ را
بلند گرداند
و از سرمای برف
ما را
در امان بدارد...


شروین اعتمادی

اندوه را شکل دیگری باید

اندوه را شکل دیگری باید
دمادم بر لبه ی تیغ
که خراش می دهد چهره ی روز را
نوری به سرزمین مردگان
فراخوانده می شود
من تو را می بینم
چقدر شبیه
به غروب غم انگیز هر روزه ام رفته ای
رفته ای و رد پای تو را
دنبال نمی کنم نه
هیچ کسی در جهان عزیزش را
دوبار از دست نداده است عزیز من...
فراغ،قند چایمان است
و اندوه و دلتنگی بالشت سرمان
اما تو آسوده بخواب ای گل
که دشت به خنده ی چشمان تو
در کشاکش صبح محتاج است
من مصیبتی را زیسته ام
که مرگ هم علاجش نبوده است
دیگر چه باک
از نغمه ی جغد شومی
که سالهاست نفرین می کند
خوشبختی های کوچک ما را
همه چیز را شکل دیگری باید
چون اندوه
که شکل دیگری از توست
که در سینه ام جوانه زده
در گلدانی از یاس و دلتنگی...


شروین اعتمادی