یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از خانه بیرون میزنم

از خانه بیرون میزنم
در ظلمت تاریک شب
تا دلم آرام گیرد
یک دم از آرام شب
شهر در خواب است
من تنها درون کوچه ها
هم صدا با نم نم باران
نوایی آشنا
دل درون سینه بی تاب است
من بی تاب از او
با غم دل هم صدا
هم نوا با درد او
جان من از رنج دنیا
بی سرو سامان شده
روح آرامم چونان
کشتی سرگردان شده
من اسیر موج غم هایم
در این بحر گران
زورقی بشکسته پارویم
به دریای زمان
زیر لب آهسته نجوا میکنم
با خدا در دل چه غوغا میکنم
سفره دل میگشایم با تمام خستگی
تا گشاید عقده دل از غم دلبستگی
دل به سودای وصالش خوش شود
نا خوشی ها از دلم بیرون شود
دل شود آرام و من آرام از آرام او
سینه آرامش گرفته از شکیبایی او
چون دلم آرام و جانم شد سبکبال از وصال
میشوم با شادمانی رو به خانه رهسپار


داود شیروانی

امشب خدیا با تو من تنهای تنها

امشب خدیا با تو من تنهای تنها
خواهم که بی پرده بگویم سر دل را
خواهم که یک بار از تمام عمر کوتاه
با تو بگویم قصه درد نهان را
یک شب بیا پایین تو از عرش خدایی
بنشین کنارم فارق از شاه گدایی
خواهم که پرسم از چه بی نام و نشانم
از چه در این دنیای پر درد ملالم
از چه مرا اینگونه تنها افریدی
چیست مقصودت که من را آفریدی
ایا تکامل بی وجود من کمی داشت
یا این جهان بی من نشانی از بدی داشت
ایا کنون که نام من را افریدی
بر این جهان از من نشانی افریدی
روا باشد که اینگونه تو از من دور گردی
با من چنان بیگانگان محشور گردی
از چه نخواهی تو صدایم را شنیدن
از چه نخواهی روزگارم را تو دیدن
از چه مرا اینگونه تو مترود کردی
از دایر خوبان خود تو دور کردی
از چه توکه جسم نحیفم افریدی
از روح خود بر جسم ادم تو دمیدی
اخر مگر نه اینکه ما جمله خلایق
همه از یک خاکیم و از روح تو خالق
چرا جمعی زما را خار کردی
ز بی مهری خود ازار کردی
یکی را تاج دادی شاه کردی
جهان را بر مرادش رام کردی
یکی را مکنت بسیار دادی
یکی بر نان شب محتاج کردی
چرا در منظر ما بی نوایان
به پیش دیده این مستمندان
یکی را ثروت سرشار دادی
یکی را محنت بسیار دادی
نمیدانم کجای افرینش
نشان دارد ز عدل و داد و بینش
خداوندا تو رحمان رحیمی
تو ستاری حکیمی و جلیلی
تو بر شورم شعور شعر دادی
قلم را یک سر پر شور دادی
تو بر شعرم شکوه عشق دادی
به عشقم روشنی از نور دادی
تو نثرم را غزل کردی
به شعر من نظر کردی
منم ان کمترینی که
به سویت روی اوردم
شکایتها زبی عدلی بدرگاه تو اوردم
به امیدی که از رحمت به رویم روی بگشایی
به حکمت از کرم بر من دری از نور بگشایی
ببخش برمن اگر کردم جسارت
زبی عدلی تو کردم شکایت
ببخش و پاسخی در خور به من ده
جوابی از سر حکمت به من ده
که تا علمم یقین گردد
یقینم اهنین گردد


داود شیروانی