یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

جانسوز ترین لحظه عمرم به سرآمد

جانسوز ترین لحظه عمرم به سرآمد
وانگه که از گم شده ی من خبر آمد
شد خرمن آفت زده ام سبز دگر بار
چون در شب آشفته ی چشمم سحر آمد
خوردم من از این هجر بسی خون جکر ها
وزداغ تو جان بر لب خون بر جگر آمد
ان دام چه بیهوده تنیدم‌ سر راهت
وان دانه ناچیز عجب مختصر آمد
خوش باش که بی دان دراین دام فتادن

تیریست که از سوی قضا و قدر آمد
یعقوب رها کن غم هجران پسر را
چون یوسف گم گشته ات ازچاه برامد

حسین قنبری عدیوی

کاش میشد با تو از اینجا روبه آزادی سفرکرد

کاش میشد با تو از اینجا روبه آزادی سفرکرد
با تو از تاریکی شب رو به روشنی گذر کرد
ای که چشمای قشنگت بهترین هدیه به من بود
مگه میشه زندگی را بدونه چشم تو سر کرد
واسه ی بودن با تو نازنین باید خطر کرد
ترک غم ترک حسادت ترک این چشمای تر کرد
بهتر معنای عشقی تو وجود عاشق من
مگه مشه تو نباشی ؟ نمیشه از تو حذر کرد
تو یه احساس غریبی تو وجود خسته ی من
شبای غربت غم را با تو می باید سحر کرد
تو رقابت تو و من من همیشه آخرینم
واسه ی بودن باتو بخدا باید زرر کرد


حسین قنبری عدیوی

راز دل با کـــه بگویم که دل از راز تهیست

راز دل با کـــه بگویم که دل از راز تهیست
بخدا غیر تـــو در سینه ی من رازی نیست
تلخی زخـم زبان تــو مــــرا خـواهد کُشت
همچو زهری کــه به رگهای خیالم جاریست
مــــن ز مجنون صفتان شکوه فرآوان دارم
چونکه مجنون شدن اینجاهنری تکراریست
هرکه را شوق وصال است چومن !میجنگد
جـــنگ در راه رسیدن هنـــری اجباریست

حسین قنبری عدیوی

تو را هرشب تماشا میکنم ای عشق پنهانی

تو را هرشب تماشا میکنم ای عشق پنهانی
دلم تنگ است و از دلتنگی ام چیزی نمیدانی
چه کردی با منِ دل داده ای نا مهربان آخر ؟
که هرشب میشود اندیشه ام اینگونه توفانی
مرا رنجیده خاطر کرده ای ایا سزاوار است
سزاوار است آیا اینچنین ما را برنجانی
به آتش درفتادم من نکردم لابه و زاری
مرا کردی در این ره همچو اسماعیل قربانی
نبود جز عشق سودایی مرا آنگاه در باور

که در بازار بی مهری خریدم مرگ ارزانی

حسین قنبری عدیوی