یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بر دلم نقش بسته رنگ سردی و اسیری

بر دلم نقش بسته رنگ سردی و اسیری
در دل ندارم هوسی و دلگیرم از پیری
سپیدی موهایم نه از کهنسالی ست
جوانم ،در خیالم حریر نقشی تو از دیری

حاتم محمدی

در قلعه ای که ایلی نشسته بودند

در قلعه ای که ایلی نشسته بودند
من ایستاده بودم
زمزمه های بود مثل سراب، سرابی
کنجکاو شدم گاهی
و برای شنیدن حرف‌های بیهوده
بیشتر گوش ایستادم
چه حرف های تلخی
بی مزه و پر از آبی های آسمانی

بیشتر که فکر کردم
با خودم گفتم چه گلایه ای
من که از گل روی آسمانم رنجیدم
از خارها هرگز ،
هرگز گله ای نیست
و پشت به خارستان روزگاری را
می‌گذرانیم بخواب و عجب از کم خوابی.


حاتم محمدی

خبری دیگر از عاشق های دردناک نیست

خبری دیگر از عاشق های دردناک نیست
سفری هموار با قایق های چالاک نیست
آهسته دل بردن و مهر ورزیدن های عاشقانه
باب نیست و خبر از دق های خوفناک نیست


حاتم محمدی

پاییزِ زیبایِ گیسو طلایی؛

پاییزِ زیبایِ گیسو طلایی؛
دوباره رخت سفر بستی؟
پینه ی دست باغبان را
باز کهنه ی این زخم را
دهن نبسته، بستی؛
باورتان میشود پاییز میرود؟
ب چه تشبیه کنم؟
مثل تازه عروسی که قهر و کرشمه میکند
رَنج ارمغان
لباس زرد زیبای تنش را،
که با تاوَل دستانِ من باغبان ِخسته بود
ولی،او برای همخوابی با زمستان
مردی با آغوش باز و یخ زده
و آرزوهای سرد؛
هزاران سال پیش عهدی بسته بود

حاتم محمدی

من مانده ام

من مانده ام
و پرسه زنان
در کوچه ی بی خیالی
تا ابد و ده
جای تو در کُنج دلم خالی خالی
تو ایمان مرا برده ای
بد جور
گرفته ای
دل ما را
و حسرت ما را
سخت نشانه
ای های
تا ابد و هر روز ،
جای تو ؛ دو صدبار
و هزار بار؛ خالی خالی

حاتم محمدی

اشتباه کردم گفتم بدون عشق تو، میمیرم

اشتباه کردم
گفتم بدون عشق تو، میمیرم
سخت بود ،
کوچه های خلوت شهر را
بی تو پیمودم
تنها بود خیال،
درخلوت تاریکی آلوده
خالی شد پاکت سیگارم
آنچنان در حالت تلخی این قهوه
به تو اندیشیدم
که نه تو در فال بودی
و نه پایان یافت ،دود سیگارم.


حاتم محمدی

گاهی خیال میکنیم که خنده است

گاهی خیال میکنیم که خنده است
تبسم از شوقی که...
از دست بنده است.
با ترسی که
از توهمات بندگی
میسپارمش به های های تهی
جانی که چون رمنده است
گداری میکنم از بهر دیدنی
گاهی دعایی ، جهنده است
بی شک صدایش میزنم
وقتیکه بی احساس
از درد نوبرانه ای نگاه
که تن خسته ی
هر دونده است
نفس میکشم؛
اگر هم آخرین شود
چرا ؟ دم شود، درنده است.
ما بسان خستگان از امید
دعا میکنیم که او
تن داده و جان به تن
اگر تن دمیده دم
ولی خود برنده است.
ما به بهار امید بسته ایم
ولی انگار پاییز برنده است.

حاتم محمدی

ای برگ پاییزی

ای برگ پاییزی
ای خزان دلربا
ای نسیم پر بها
نمیگویم
برو سفر بسلامت ؛
بر گرد،
تو برگرد و خانه را آباد کن
تو،
همین حوالی فریاد کن
تو راهی نرفته ای ،
این گوشه ها ،کنجی پیدا کن
بیداد کن،
فریاد کن.
ای درخت بهار
پربار و پر ثمر ،
تو از شاخ و برگ و ریشه ای
تو ریشه در این خاک داری
ب چشم نا پاکان نه ای
تو ریشه از نیاکان داری
این باغستان،
این سرزمین در باد ،
ب تو و هر باغبان خسته از امید؛
امید دارد .


حاتم محمدی