تنهایی خیال را
چای پر میکند
اما آغوش را چه کنیم؟
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
داشتنِ چیزی برای گفتن و نبودنِ کسی برای شنیدن، خیلی وحشتناک است.
اوج بیکسیست.
پوکه گلوله روی زمین افتاد...ته سیگار هم.
دود از دهانه ی اسلحه خارج شد...از دهان مرد هم.
زمین افتادم.
مرد یک قدم جلو امد.
نور توی صورتش افتاد...شناختمش...تنهایی ام بود.
... نگاهش کردم.
نگاهم کرد.
هر دو خندیدیم.
چقدر بزرگ شده بود.