یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

صورتت معنای خاصی می دهد

صورتت معنای خاصی می دهد
سیرتت را پاک کن تا معنا دهد
از درونِ سیرت ‌سیمای خود
خوب بنگر تا کمال معنا دهد


بهرام معینی

چشم من رو بافق

چشم من رو بافق
هیچ نمی بینم من
چون هوا آلوده است
تیره و ‌تار گشته
این
اسمانِ ابی
گهی ابر ی است
و
گه سرشار از غبار
این همه آلودگی
به آرامی
جان ها همی گیرد
انسان می‌کند بیمار ‌َٓ
ا‌‌‌ٓبر ا‌ٓید شاید اندکی باران هم جاری شود
باد اید اسمان باردگر
ابی وخالی
از گرد و غبار
اما هرگز این نیست
آغاز وپایانی بر این آلودگی
وبر این کار
ندارند هیچ تدبیری مدیران
تا که شاید آلودگی
درمان شود
در آشکارا وپنهان
برای این هوای آلوده
دشمن خاموش جان


بهرام معینی

من ایجا تک درختی

من اینجا
تک درختی
تنها
در بیابانم
من اینجا با بیشه زار ‌و
بوستان ها انس والفتی
دیرینه داشتم
اما افسوس
که
بخشکیدند وبه یغما رفتند
از بی فکری میراب وبی مهری یاران
تو گویی بخواب رفته است
میرابم
وشاید هم
نمی دانند را ه و چاره
کار را
من اینجا
بدون اب و بارش باران
همیشه تشنه می مانم
من اینجا
سایه بانی برای
عابران مانده در راهم
وشاید هم
کاروان های خسته
را نشان ‌ و راهبانم
من
همه گویند
با خود بودن
سخت ودشوار است
ولی من با همه سختی
همیشه با خودم هستم
به تنهایی
رها گردیده از جور ایام
از این خوشحال خواهم بود
که شاید لحظه ای
ارام گیرد
در کنار م عابر
خسته ودرمانده در راهی
ویا چوپان خسته بی سر پناهی
من اینجا
گرچه تنهایم
ولیکن نیک میدانم
با این همه سختی
( ریشه در خاکم )
بامید روز های خوب
در
فردا وفرداهای دیگر
بمانم صابر و ‌پایا


بهرام معینی

بپرس هرچه ندانی ز اهل عمل

بپرس هرچه ندانی ز اهل عمل
که راهگشای تو باشد نصایح او


با بزرگان گر که هم راه شوی
تو بگیری صفات نیک از او


بهرام معینی

هر که گوید عیب کس در پیش تو

هر که گوید عیب کس در پیش تو
بی گمان بسیار گوید از عیب تو

گر تَوانی زبان غیر به بند
تا که ناییدبتو آسیب وگزند

نام نیک دوستان پاس دار
تا که نامت تا ابد ماند بر قرار

بهرام معینی

می خواهم پرواز کنم

می خواهم
پرواز کنم
به آسمان
بسمت ستار ه گان
بسمت ماه
قلاب زنم
وماه را شکار کنم
شاید
در انطرف
در پشت ابر ها
ودر میان شهاب های سرگردان
خود را پیدا کنم
می خواهم
ازمیان سختی ها عبور کنم
و
قایقی بردارم
در میان دریا
ودر میان اقیانوس
خود را بدست تقدیر
وبدست باد بسپار م
شاید
در میان امواج
ودر کنار صخره ای
در جزیره ای دور افتاده

و
در دور دست ها
خود را پیدا کنم !
می خواهم
در فضای خالی ذهنم
رنگ ها ی نقاشی را
امتحان کنم
شاید
همان ترکیب که در
در خیالم
فراهم کرده ام
ترا ببینم
واز عطر تنت سرریز شوم
وخود را در کنار تو پیدا کنم
می خواهم
فراموش کنم
در لحظه
زمان را
گذشته ها را
بهار را
‌تابستان را
‌سال‌های با تو بودن را
وانچه بر من گذشت !
می خواهم
پرواز کنم
بروم بجایی که قلبم
مرا میبرد
شاید دو باره
رد پایی از خودم پیدا کنم !
وانگه :
رها گردیدم زین سرگردانی
و ‌سیر وسفر های گه وبی گاه
بی حاصل بیک باره
از آن وقتی که ؛
خود را در خویشتن خویش دیدم!


بهر ام معینی

عشق و وفا تو بیاموز ز شمع وپروانه

عشق و وفا تو بیاموز ز شمع وپروانه
که اشک ریزند و ‌بسوزند هم چو دیوانه
مکوش تا که کنی خانه دلی ویران
که عاقبت می شود خانه دلت ویران

دل گوید که چرا عمرم بی یغما وبه فنا رفت
آخر چه شد این نور که از دیده ما رفت

بهرام معینی

در پیله های درهم پیچیده

در پیله های درهم پیچیده
وتاریک احساس
عشق را باید
در دلی یافت
که مجنون وار
در پی از دست دادن لیلای خود
شتابان و
پروانه وار
سر از پیله در می آورد
وبه هر سو سرک‌می کشد
تا بیابد گم شده اندرون خود را
در این
عمر اندک وباقی مانده خودو
سر باستان وجودش نهاده‌
واین دگرگونی و هدیه
اسمانی را جشن بگیرد
در آن هنگام
ودر باوری
که :
نیک رویانِ عالم
صاحب معرفت
در کوچه پس کوچه های
عشق
در سماع وپای کوبی
پر سه می زنند
همراهشان شود
خارج از پیله های تنیده ای
در باورشان
تا بیابند خویشتن خویش را
در اندک زمان
باقی مانده
تا عشق وامید
نهایتی باشد
در درون دل هاشان
وعطشی
چکیده در حیات !
واین اغازی است
بر یک پایان !


بهرام معینی