ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
تو...عاشق بارانی...
من...می ترسم از باران...
تو...غمگینی...
من... اما خوشحالم از این که تو
گول هیچ چتری را نخواهی خورد...
گاهی گنجشک ها از ترس باران
به قفس پناه می برند...
کاش من هم عاشق بودم
من از چترها و قفس ها می ترسمℳ!
اصغرمعاذی
از تو سکوت مانده و از من صدای تو
چیزی بگو که من بنویسم به جای تو
حرفی که خالیام کند از سالها سکوت
حسّی که باز پُرکُنَدَم از هوای تو
این روزها عجیب دلم تنگِ رفتن است
تا صبح راه میروم و پا به پای تو
در خواب حرف میزنم و گریه میکنم
بیدار میکنند مرا دستهای تو
هی شعر مینویسم و دلتنگ میشوم
حس میکنم کنارَمی و آه! جای تو...
این شعر را رها کن و نشنیدهام بگیر
بگذار در سکوت بمیرم برای تو
"اصغر معاذی"
بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش
دلشوره های هرشبم از روی عادتند
هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم
شب های سرد و ابری من بی نهایتند...!
| اصغر معاذی |
کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات
کلاه پوپکـی و سینـه ریــز میخکــی ات
دلــم گرفته و دنیــال خلوتــــی دنجــــم
که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات
کــه باز بشکفم و باز بشکفم با تـــو
کمی برقص مرا در لباس پولکی ات
چقدر خاطره دارم از آن دهان مَلَس
زبــان شیرینت بــا لب لواشکـی ات
شبـی بغــل کن و بـر سیـنه ات بخــوابانــم
به یاد حسرت شب های بی عروسکی ات
چگونه در ببرم جان از این هوا تو بگو
اگر رها شـوم از "بازوان پیچکی ات"*
اسیــر وشادم چــو بـادبـادکـــی بستــه
به شاخه های درختان باغ کودکی ات !...
*بازوان پیچکی ات(حسین منزوی)
شعر از : اصغر معاذی
بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش
دلشوره های هرشبم از روی عادتند
هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم
شب های سرد و ابری من بی نهایتند...!
| اصغر معاذی |
کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را ... ؟!
دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را
نسیمی نیست ، ابری نیست ، یعنی نیستی در شهر
تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را
مرا در حسرت نارنجزارانت رها کردی
چراغان کن شبِ این عصرهای پرتقالی را
اناری از لبِ دیوار باغت سرخ می خندد
بگیر از من ، بگیر این دستهای لاابالی را
نسیمی هست ، ابری هست ، اما نیستی در شهر
دلم بیهوده میگردد خیابانهای خالی را ... .
اصغر_معاذی
قلبی که کنج سینه ی من می زند تویی
من با غمِ تو از خود تو آشناترم
اصغر معاذی
هر چند از تو خاطرم آزرده باشد
بگذار لبخندت دلم را بُرده باشد
مثل لبِ دریا عطش می آوَرَد باز
عشقی که آب از بوسه هایت خورده باشد
وقتی سرت بر شانه ام باشد غمی نیست
بگذار عشقت خنجری بر گُرده باشد
فرقی ندارد آشیانی هست یا نه
در چشم گنجشکی که جفتش مُــرده باشد
آیینه در آیینه...در آیینه ها...تو....
نشکن! فقط بگذار مات م برده باشد
گاهی صدایم کن که این دیوانه ناگاه
در خوابِ آغوشِ تو جان نسپرده باشد...!
" اصغر معاذی "