یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

کلمات صف کشیده بودند

کلمات
صف کشیده بودند
تا از میان آنها
یکی را بردارم
می خواستم
چیزی بنویسم
که جهان را
زیباتر کند
و پرندگان آزادی را
به آسمان برساند
با این همه
نام تو را نوشتم
نامی که بر زبانم بود
و جهان را
در جنگ و صلح
زیبا می‌کرد


آرزو نوری

با صبح چشمهای تو آغاز می شوم

با صبح چشمهای تو آغاز می شوم

خورشید من بتاب!
.
.
.
آرزو نوری

گاهی وقتها سنگریزه ام

گاهی وقتها
سنگریزه ام
در بستر رودخانه
و گاه
رودخانه ام
بر بستری از سنگ
رفته ام یا مانده ام؟


آرزو نوری

صدای تو را فراموش نمی کنم

صدای تو را
فراموش نمی کنم
آغشته به کلمات عاشقانه ای
که می توانست
ادامه پیدا کند
از خیابانها بگذرد
تا همین امروز
همراهم باشد

شگفتا!
چگونه صداها و کلمات
از واقعیت پیشی گرفتند
آنقدر که پنداشتم
دوستم داری
و تا ابد
دوستم خواهی داشت


آرزو نوری

از آفتاب تابیدن نخواه

از آفتاب
تابیدن نخواه
ابرها
آسمان را گرفته اند...!


آرزو نوری

من از زخم زبانها...

می دراند
سفیدی پیراهن ات
جگرم را
تا دلتنگ بمانم
از قناسی انگشتانت...
بیا هایدا بخوریم
دور میدان ولیعصر
و سیگاری بگیرانیم
روی نیمکتهای بلوار
بیا تا انقلاب برویم
و نبش فرعی های آزادی
درد دل کنیم

دستم را بگیر
قدم بزنیم
روزهای رفته را
تو از زخمهایت بگو
من از زخم زبانها...


آرزو نوری

مرا «دنیا» صدا کن

1)
مرا «دنیا» صدا کن
در من
هزار تولد ناتمام است
بی شمار
راه نرفته


2)
دلتنگی شبیه تو نیست
گاه و بی گاه در می¬زند
هر جا دلش خواست می¬نشیند
و با حسادت عجیبی
درباره تو حرف می زند!

+بسیارزیبا و دلنشین و با تشکر

کاش به جای آمدن

کاش

به جای آمدن

می­ رفتم

و به جای رفتن

می­ آمدم

هر اتفاق

با اتفاق دیگر

جابجا می شد

آنقدر جا به جا

که دست آخر

                                                   آنکه می رفت                                                  

من بودم

آنکه می ­ماند

تو بودی