یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

باز فریاد صدای نفسی می آید

باز فریاد صدای نفسی می آید
بخدا از پس این قصه کسی می آید

یک نفر تنگ در آغوش تو فریاد شده
یک نفر از قفس خاطر آزاد شده

یک نفر باز در آیینه خود می خندد
یک نفر باز به لبخند تو دل می‌بندد

تلخ میشود از عشق تو و میمیرد میشه
مست تر میشود و کام ز غم میگیرد

دود سیگار پر از کینه به خود می خندد
یک نفر در دل آیینه به خود می خندد

یک نفر مثل تو اینجاست پر از در به دری
یک نفر خسته تر از عشق پر از بی خبری

یک نفر هر شب از این کوچه گذر کرد ولی
عشق را خاطره را دست به سر کرد ولی

به سرش می‌زند این بار که باران بزند
باز دیوانه شود دل به خیابان بزند


امیر حسین حبیبی

در خراسان ، صحن دیگر ، کربلایِ دیگر است ..

در خراسان ، صحن دیگر ، کربلایِ دیگر است ..

پنجره فولاد و من ، آری سرای دیگر است ..

قالب شعر غزل ، گفتند ، قاب عاشقیست ..


با سلامی عشق گفتن ، ماجرای دیگر است ..

یا حبیبی ، ای غریبِ شعر هایِ شاعری

شعر در وصفِ شما ، شعرانه های دیگر است ..

گفتم این دل گر ببیند ، گنبدِ خورشید را

تا بیابد رامش ، امّا این جلای دیگر است ..

یا شفیعی ، یا غریبی ، یا حبیبی ، یا رضا

ای امید نا امیدان ، این شفای دیگر است

ضامنی بر قلب ها ، ای ضامنِ تضمینِ من

چون ضمانت میکنی ، جانا وفای دیگر است ..


گفتمت تا نامت آید ، صد بهشت آمد پدید ..

لیک این والا تر است ، آری صفای دیگر است

من زِ عشقت مستم و این نیست رسم عاشقی..

دل در این سینه ، ولی دلدار جای دیگر است ..

در صف هر آرزو‌ ، یک دعوت از سمت شماست

من کجا و مشهدت ، این رد پای دیگر است ...

بین من تا عشق ، فرسخ ها نشسته فاصله

این عدالت نیست ، میدانم جفای دیگر است ..

شاه شاهانی و من ، هستم گدای خانه ات ..

با صدای سکه ای ، اما صدای دیگر است

هر نفس ، در این قفس ، همچون کبوتر بچه ام..

این بهای آسمان ، شاید بهای دیگر است

زهرا امیدی

کسی در زد باز کردم

کسی در زد
باز کردم
خودم را دیدم
از خواب که بیدار شدم
تو آن‌جا بودی


شبنم حکیم هاشمی

از لابلای گیسوانت

از لابلای گیسوانت
ترنم باران بهاری را
حس کردم
بوی عطر باران
در فضای دلنشین باغ اقاقیا پیچیده
انگاری نقش تو را زده اند بر طاق بستان
سرخوشم و مسرور
به اندک دیدارت
پس از باریدن قطرات غلطان
اشک تو بر روی گونه ات

می گویم که بشنوی زین سخن
تا بیادت بماند
غروب پاییزی
در شب مهتابی کویر
که رنگ رخسار دلبر داشت
آن آسمان فیروزه ای

چون ناز نمودی
جان ربودی ز عاشق
سپس مجنون فراری ز کوی رندان شدم
به پای چوبین استدلال عاقلان
تلنگری زدم
که من نه آنم و نه اینم
همان سرگشته در ویرانه معشقوم

آب ز برکه بر هم زنم
ستاره ز آسمان نیمه شب
در سبد طرفه ریزم
بس کنم این شیون
ندا بر آورم
من آنم من آنم من آنم
که به چند جرعه مستی
ز صد عاقل
معمای هستی گشایم
راز سینه ات
جمله همه عاشقی است
سینه من حرم عشق صادقان است
به بر بالینم آی
که دگر رفتنی ام

حسین رسومی

هیچکس باور نکرد

هیچکس باور نکرد
آن بهار عاشقی که هر روز مهر ب غ ل می زد
از دلتنگی عاشق مهرشده بود
تنها ماند
سرمایی نشد
آتش دل اش فوران شد
تا بیش ازین سرزنده بماند

منوچهر فتیان پور

دیواری کوتاه تر از ما ندیدند

دیواری کوتاه تر از ما ندیدند
غارت کردن جیب مان
دوربین فلاش بزد
شهر بی آجادان نبود
وجدان به قهر رفت
جیب مان را کسی ندوخت


منوچهر فتیان پور