یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به هر طرف نگاه می کرد آشوب می شد

به هر طرف نگاه می کرد آشوب می شد
نگاهش چونان دالان بی حفاظ بود
نمی دانم چرا هدف این نگاه شدم
گفت : می توان عاشق بود
تمام قدرتم را در نگاهم خلاصه کردم تا نبینمش
گفتم : تا کجا
گفت : تا شقایق هست
پرسیدم : شقایق. چه رنگی است ؟
گفت : به رنگ زندگی
به همه شاخه های زندگیش سرکی کشیدم و با لبخند مشکوک تری
گفتم : زندگی ؟
به یاد شعری که دوستش داشتم گفتم :
فریب باغبان مخور ای کل
که آب می دهد و کلاب می گیرد
رفتم تا رنگ زندگی را به شقایق هم نشان بدهم

فریبا صادقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد