یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دَم دَمای غروب بود

دَم دَمای غروب بود
هر دو خسته بودیم
لباس‌هایِ پرِ خاک
دست‌های زخم و زیلی
غروب آفتاب را به تماشا نشستیم
دستش را بلند کرد و خوشه‌ای انگور چید
به تندی گفتم؛ این انگور برای شراب شدن است
دانه دانه می‌خورد و دهان من هم می‌کرد
خندید، نگاهم کرد و گفت
دنیا هزار چرخ می‌خورد
عمر من و ما کجا و شراب کجا؟
آخرین حبه‌ی انگور را خوردم
حق با او بود
از او فقط خاطراتش با من مانده بود
و تمام این سال‌هایی که بدون او زندگی نکرده بودم


پیمان ده بزرگی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد