یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

غروب،

غروب،
که خورشید روی میز از دهان افتاده بود،
کسی صدایم زد و دستش،
سرنوشتم را نشانه رفته بود،
و دیدم فصل ها جای چهار تیری هستند،
که به روزگارم زده است،
از خواب پریدم و انگار واقعا،
نمی‌توانیم خون پاییز را از برگ ها،
پاک کنیم...


نگین_رساء

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد