یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

کمی از روزهای خوبمان را نگه داشته ام برای مبادا،

کمی از روزهای خوبمان را نگه داشته ام برای مبادا،بغل پنجره ای که منظره اش را میدانی.

کمی از آرامش دست های ظریفت،کمی از صورت ماهت،کمی از عطرِ موهای خیست و تمام خاطراتمان را برای همین روزهای مبادا نگه داشته ام.

از همان روزی که گفتنی ها را نگفتی من تمام جنگ های عالم را به خودم باختم و این جنازه ای که تقلای برگشتن دارد زیرِ خروار خروار خاکی که به سرِ چه کنم هایم ریخته ام دفن است.

پس باران چه؟ پنجره کجا؟ قرار چه وقت؟ غصه چرا؟

نمیدانی جهنم یعنی جایی که یاد باشد و یار نه؟

نمیدانی بغض یعنی ساز باشد اما کوک ‌نه؟

نمیدانی نه؟

این پاییز را قبل از آنکه سرما،برگ درختانش را به خاک و شاعرانش را به خون بکشد برگرد.

نمیدانی نه؟

حتما عاشقت کسی هست،حتما عاشق کسی هستی.

خسته نمی شوی از این همه رفتن و ‌نرسیدن؟ پاییز به چه کاری میایید پس؟

کمی هم مثل درخت اناری رسیدن یاد بگیر... کنار مصدرِ ریختنِ برگ و بیدمشک و چای،کمی برگرد پهلوی قند، کمی هم فعل ماندن صرف کن.

عزیزم امروز، روز مباداست.


| امیر مهدی زمانی |

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد