کاش تو رو به روی من نشسته بودی
و از زوال و پایان جهان میگفتی
و اگر حوصله بود در غروبهای نابهکار جمعه
فال قهوه میگرفتیم . چه آسان بودیم و
آب را گاهی در تاریکی از کوزه مینوشیدیم
و گاهی کلماتی در دستهای ما برف میشد
و روز ما را به شب پیوند میزد .
بوی نم و نیستی و غصه و بیماری
با لطف کلام تو میمُرد .
کاش تو در این غروب جمعه بودی...