یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سلطان محمود

سلطان محمود،پیری ضعیف را دید که پشتواره خار میکشد
بر او رحمش آمد گفت:
ای پیر دو سه دینار زر میخواهی یا درازگوشی

یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم،تا از این زحمت خلاصی یابی

پیر گفت:زر بده تا در میان بندم و بر درازگوش بنشینم و

گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم

سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد