چند سالی می شود من خاطرم آزرده است
یک نفر قلب مرا دزدید و با خود برده استخانه غمگین، قاب خالی، ساعتی درگیر خواب
روی قالی تک تکِ گل هایمان پژمرده استغصه خوردن را رها کردم ولی این روزها
ذره ذره گم شدم، چون غصه من را خورده استبی خیالم، بی خیالِ بی خیال از رفتنت
ظاهرا شادم ولیکن باطنم افسرده است"آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟"
دیر کردی، شهریارِ قصه هایت مرده است