یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تابستان است،

تابستان است،
و من همیشه بیشتر از آنچه باید،
دنبالِ همه چیز می گردم،
روزها پیش پاییز را،
حوالی چترم پیدا نکردم،
و امروز دوباره،
چمدانِ لباس هایِ نیمه گرم را کاویدم،
نمی دانم می شود زمستان را،
که مُفت به کُرسی فروخته بودیم،
پَس گرفت،
یا باید بگذاریم پیش بیاید،
هنوز نگاهِ سنگینِ اطلسی ها را،
از یاد نبرده ام،
وقتی که گفتی دلت چه می خواهد،
و من در لباسی از نخ و پنبه،
آرام گفتم پاییز را،

باور کن،
این گرما،
استراتژیِ جدیدی ست،
که کالکشن پاییزی هوا را پیش خرید کنیم،
هنوز گرمابه هایِ تشنه یِ قدیمیِ میان کوچه را،
سَر نبریده اند،
اما اینکه دلم چه می خواد مهم است،
و دیگر مهم نیست که باقی اش،
چقدر مهم است،
همینقدر پیچیده،
پاییز می تواند همه چیز را
از این باغ بگیرد،
و باز دوستش داشته باشم،
گرم است،
و انگار سایه یِ درختِ چنار،
بوی قرمه سبزی می دهد،
همانطور اغواگر،
و بی هیچ رقیبی در منوی خیابان،
اما هنوز پاییز می تواند،
همه چیز را،
از این باغ بگیرد...

نگین_رساء

سرد شده است،

سرد شده است،
نداشتنت را خوب می گَردم،
از جیب هایش،
چند خیابان،
چند کافه،
و یک پاییز پیدا می کنم،
و چقدر برایم بزرگ شده است...


نگین_رساء

آنقدر پُرَم

آنقدر
پُرَم
که هیچ
قاصدکی
برای
شنیدن
صبر نداشت...


نگین_رساء

هیچ پوستی زخم را نمی بندد،

هیچ پوستی زخم را نمی بندد،
پنهانش می کند،
تا شب سراغش برویم،
و خون خود را بمکیم،
و صبح،
سیر از خود،
بیدار شویم،
اما این تمام ماجرا نیست،
بالشتها من را زیر سر دارند،
و یک روز همانطور که با صورتی چروکیده،
به سقف خیره اند،
با تمام پرهای خود،
از من کوچ خواهند کرد...

نگین_رساء

به من برگرد،
تا بهار با دستهای تو،

چتر زمستانی ام را ببندد،
تا عشق از پیله های زمستان،
پرواز کند،
به من برگرد،
وقتی که چشم هایت بهار روزهایی ست،
که مبتلای پاییزند...

نگین_رساء