یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آن بهشتی که همه

آن بهشتی که همه

در طلبش معتکف‌اند

منِ کافر،

همه شب

با تو به آغوش کشم...




"خواجوی کرمانی"

گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست

گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست
گفتا که پری را چکنم رسم چنانست

گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن
گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست

گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت
گفتا که ترا نیز مگر میل میانست

گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست
گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست

گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی
گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست

گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم
گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست

گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت
گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست

گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست
گفتا خمش این کوی خرابات مغانست

گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت
گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست

خواجوی کرمانی

صبحدم دل را

صبحدم دل را
مقیم خلوت جان یافتم
از نسیم صبح
بوی زلف جانان یافتم...

مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا

مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا
چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا
اگرم زار کشی می‌کش و بیزار مشو
زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

خواجوی کرمانی


جان بخواه از من ِ بیدل که روانت بدهم..

جان بخواه از من ِ بیدل که روانت بدهم..
بجز از جان زمن آخر چه تمناست ترا ؟؟

#خواجوی_کرمانیo

ﺑﻨﺎﺯﻡ ﻣﻄﺮﺑﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﺭﺍ ﻣﺴﺮﻭﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ !

ﮔﺪﺍﯾﺎﻥ ﺑﻬﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻃﻔﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻮﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺟﻤﻠﮕﯽ ﺧﻠﻖ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ!
ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﯾﺎﻥ ﺭﺍﺿﯿﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻥ ﻣﺮﺩﻡ
ﺑﻨﺎﺯﻡ ﻣﻄﺮﺑﺎﻥ ﺭﺍ  ﺧﻠﻖ ﺭﺍ ﻣﺴﺮﻭﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ !

خواجوی کرمانی