یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

زخم کهنه‌

اینجا درون سینه‌ی من

زخم کهنه‌ ایست

که می‌کاهدم مدام ...

حمید مصدق

من در آیینه رخ خود دیدم

من در آیینه رخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه می بینم،

می بینم

تو به اندازه ی تنهاییِ من خوشبختی

من به اندازه ی زیباییِ تو غمگینم...

"حمید_مصدق"

و تو آن شعر محالی که هنوز

و تو

آن شعر محالی که هنوز

با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام

چشم بگشای و مرا باز صدا کن

" ای عشق"

که من از لهجه ی چشمان تو

شاعر بشوم

و تو را سطر به سطر

و تو را بیت به بیت

و تو را عشق به عشق ...

شاید این بار تو را پیش تو

با مرگ خود آغاز کنم ...


"حمید مصدق"

این عشق ماندنی

این عشق ماندنی

این شعر بودنی

این لحظه های با تــو نشستن سرودنی است.

این لحظه های ناب

در لحظه های بی خودی و مستی

شعر بلند حافظ

از تــو شنودنی است.

این سر نه مست باده

این سر که مست

مست دو چشم سیاه تــوست.

اینک به خاک پای تــو می سایم

کاین سر به خاک پای تــو

پیوسته سودنی است.

تنها تــو را ستایم

آن سان ستایمت که بدانند مردمان

محبوب خوبچهره ی مــن هم

ستودنی است.

مــن پاک باز عاشقم و سر سپرده ام

بامرگ آزمای

با مرگ اگر که شیوه ی تــو آزمودنی است.

این تیره روزگار

در پرده ی غبار دلم را فرو گرفت .

تنها به خنده

یا به شکر خنده های تــو

گرد و غبار ز آیینه ی دل زدودنی است.

بگشای در به روی مــن و عهد عشق بند

کاین عهد بستنی

این در گشودنی است.

این عشق ماندنی

این شعر بودنی است.

این لحظه های پر شور ! این لحظه های ناب

این لحظه های با تــو نشستن

سرودنی است!


حمید مصدق

من مانده‌ام زِ پا

من مانده‌ام زِ پا
ولی آن دورها هنوز،
نوری‌ست
شعله‌ای‌ست
خورشید روشنی‌ست؛
که می‌خواندم مُدام!
اینجا درونِ سینه‌ی من
زخمِ کهنه‌ای‌ست
که می‌کاهَدَم مُدام....

#حمید_مصدق

همیشه منتظریم و کسی نمی آید

چه انتظار عجیبی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی آید

#حمید_مصدق

سینه ام اینه ای ست

 با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی 
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست 
با غباری از غم 
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار 
آشیان تهی دست مرا 

#حمیدمصدق

تو‌ای شکوهمند من

تو‌ای شکوهمند من
شکوه دلپسند من
تو آن ستاره بوده ای
که مهر آسمان شدی
ز مهر برتر آمدی
فراز کهکشان شدی
به دره نگاه کن
به ژرف دره نگر
به تکه سنگ‌های سرد
به ذره‌ها نگاه کن
به من بتاب که سنگ سرد دره ام
که کوچکم
که ذره ام
به من بتاب
مرا ز شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن
مرا هم آفتاب کن

حمید مصدق