یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بیا ای دل نشین تو در کنارم

بیا ای دل نشین تو در کنارم
بیا از من برون کن حال زارم

در این وادیه بی سامان که گویم
حکایت میکنم از قلب خوارم

شکایت کرده ام از تو به او من
برای دوریت من غم گسارم

ز تاب موی تو دل بی قرار است
بیا همدم بیا من بی قرارم

سوار اسب خود عاشق نموداست
بیا دلبر که من هم بی سوارم

درین درگه وفا رفت از پی خویش
نبینم من وفا از بی وفایم

خدایا تو رسان بر او پیامم
بگو غافل مشو من چشم به رایم.


میلاد کیخایی

دلم برای کوچ معصومیت چشمهایت می سوزد

دلم
برای کوچ معصومیت چشمهایت
می سوزد
گر می گیرد
خاکستر می شود
اما...
حیف
که مادر زمان
دگر بار
مرا
نخواهد زاید
کاشکی
پرنده ای می شدم
در آبی آسمان
تمام می شدم.


اله کرم رداقره ویس

آن ساعتی که ستون های مسجد سپید

آن ساعتی که ستون های مسجد سپید
در زیر ضربت ظلام خم شدند
پروانه های شاد بیرق هفت آسمان
از نیش زخم عزادار غم شدند.

در سطوت کتابت تقدیر جان گرفت
شهباز خاکی صحرای لامکان
اوج عروج سبقت خورشید شیر گیر
تاریک شد دو چشم سپید سحرگهان


محراب سجده ملائک هفت آسمان
طاقش شکست و طاقتش ویرانه شد
وقتی که صولت ساقی شکسته شد
آوارگی جهان سهم ساغر و پیمانه شد

آن صبح غم گرفته که خورشید می دمید
از مغرب عدالت تنها و بی رقیب
یک شوم نوحه بود که فریاد می شد
مست از شکست مسیحای بی صلیب

بر آن جبین که سحر آفتاب می شکفت
یاقوت خون شفق رخنه می نمود
نقش ستم به مرمر خورشید می زدند
دستان تیره این وحشت کبود

در رنگ غربت یتیمان تیره روز
شور صدای یاری تو آشیانه داشت
حبل الیقین صحبت تردید این سپاه
بر شک و ترس دوست، ضجه می نگاشت

میزان راه نشان خداوند دادگر
بر برج قله تقدیر می شکست
ابریشم نجات این دره های صعب
از هرم آتش انکار می گسست

در دیگ کینه های جهان سوز شعله ور
والا ترین ولی، به زمین یاوری نداشت .
آبی ترین بهار هوای خزان می گرفت
وقتی کسی به عشق باوری نداشت.

افتاد از نفس خطبه های بی بدیل
وقتی سکوت، مهر مرگ داشت
در باد سرد گل سرخ می فسرد
روزی که خار، تیغ و برگ داشت.


آن روز که دست شوم ابرهه تبارها
قد قامت نماز کعبه را شکست
رخت سیاه در تن کعبه دوختند.
چون تا ابد به عزای پسر نشست.

در جایگاه  داوری از تو مدد گرفت
داوود که حامل  فصل الخطاب بود.
در لوح سرمدی قلم از تو می نوشت
بر قلب آن رسول که صاحب کتاب بود.

در زمین سزای تو نامی نیافت
نام تو را ز نام خودش انتخاب کرد
سبحان ربی الاعلایِ در سجود
یعنی علی تر از علی تورا انتصاب کرد


دوزخ از شراره خشمت لهیب شد.
فردوس از لطافت طبعت، لطیف شد
از سوز قلب تو عشق جان گرفت
در حسرت فراق تو زار و نحیف شد.

در حسرت ستایش تو واژه های من
نارس ترین سخن از بدوِ خلقت اند
در رقص قافیه ها ، بیت های من
از شوق وصف تو در حال سبقت اند.

تهمتن در شهر شغادان کوردل
قصه تلخ قهرمان شهر  سایه هاست.
گرفتار نیش زخم شغالان بی صفت
کابوس ترین رنج شیر بیشه هاست.

بر خاک بی حاصل این دل غمین
اعجاز ساقه دستت بهار ساخت
بر سرخرگ این کویر پرسراب
باران تو، شاخه های انار ساخت.

سید قاسم موسوی

رخ را نمایان کن کمی ، بیرون از پستو بیا

رخ را نمایان کن کمی ، بیرون از پستو بیا
ای آفتاب حُسن ِ من ، با شانه بر گیسو بیا

بنشین کمی بی فاصله شانه به شانه رخ به رخ
بر من نگاهی کن وَ با طاق کمان ابرو بیا

نور حضور تو مرا گویی از عالم بر کَنَد
گشتم پریشان ِتو و چشمی که شد جادو ، بیا


بیمار بوی موی تو آشفته حالم از درون
بهر شفای زخم دل با کیسه ی دارو بیا

دست دلت افتاده بر این شانه های زخمی ام
محتاج آغوشت شدم یک لحظه بر پهلو بیا

خدیجه محمودی

شعری نیمه کاره دارم

شعری نیمه کاره دارم
و کلمات
زیر بار انبوهی از سکوت جان سپرده اند
و انگشتان جوهریم
به خون کشیده است واژه ها را
به حتم
صفحه ای ورق خورده از تقویم
برایم فکر بهتری دارد.

محبوبه محمدی

امروز را در کتابخانه قدیمی روستا سپری کردم ،

امروز را در کتابخانه قدیمی روستا سپری کردم ،
اندکی از خورجین دانش کتاب‌های پوسیده و زوار در رفته
نصیبم شد
مدتی را آنجا گذراندم
شب که شد
مطالعه را متوقف
و از کتابخانه خارج شدم
دوباره مسیر خانه را غمگین تر از همیشه دنبال کردم
شب زمستانی ، تاریک و سرد بود
در همین حین با خود اندیشیدم که آیا می‌شود
تاریکی را از شب ،
سرما را از زمستان
و غم را از من
جدا کرد ؟
جواب سوال مرا غمگین تر می‌کند
مسیر خانه را دنبال می‌کنم


شایان هژبری