ساعت دو شب است که با چشم بی رمق
چیزی نشسته ام
بنویسم بر این ورق
چیزی که سالهاست تو آن را نگفته ای
جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق
هر وقت حرف میزدی و
سرخ میشدی
هر وقت مینشست به پیشانی ات عرق
من با
زبان شاعری ام حرف میزنم
با این ردیف و قافیههای اجق وجق
این بار از زبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق
من رفتنی شدم، تو زبان باز کردهای!
آن هم فقط همین که: "
برو، در پناه حق "