یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

69

پشه ای در استکان آمد فرود  


تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود 
 

کودکی -از شیطنت- بازی کنان  

بست با دستش دهان استکان! 
 

پشه دیگر طعمه اش را لب نزد  


جست تا از دام کودک وا رهد 
 

خشک لب، میگشت    ، حیران، راه جو


زیر و بالا ، بسته هر سو راه او  


روزنی میجست در دیوار و در  


تا به آزادی رسد بار دگر  


هر چه بر جست تکاپو می فزود  


راه بیرون رفتن از چاهش نبود 
 

آنقدر کوبید بر دیوار سر 
 

تا فرو افتاد خونین بال و پر  


جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ  


لیک آزادی گرامی تر ، عزیز 

"فریدون مشیری"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد