ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
دلی گرفت
در غلطید جهان
و چون قلب کبوتری تپید کائنات
روح
میخواهد
از قید تکلیف برهد
که این هم ، تکلفی ست
کسی
فریاد از سر بندگی کشید و به درخت سدر ، منتهی
پژواک شد در برهوت
بیشه زار ها همهمه ، کتیبه ها به صلیب
بت شکست
بت پرست ، رسوا
عرصه گیج و گنگ و کنش و واکنش
من فقط رنجیدم
با نغمه ها ، ساز زدم برای دوست
که دوست مشفقانه گاه
آب ست
گاه ، بادست
و گاه آتش و گاهی خاک
کاش آدمی لابلای ذهن وحشی خویش
حرمت دار پرده ها بود
چنبر ایام
گرد و در گردش
علیل شده ایوانی
یا رب
مرا
به لقاء باران برسان
که محتوایی ملموس ست
و چه مضمون پر تب و تابی ست
بندگی
که نه فعل ست و نه انفعال
تو ساکتی و
او
سخن میگوید
و این همسطحی نهایی
حاصل همگنی غایتی ست
که لا ادراک ، لا ادراک ، لا ادراک
دلم
مریض علی شد و حالم دگرگون ست
گویی
حلول در راه ست و مفتاح ، شعر مفتاح ست
و النهایه
جزء وابسته به کل را
رجعت ست به کل
و خودش میداند ، که کجای خم این راه
مرا میبوید
فرهاد بیداری
چه میپرسی ز حالم،
سکوتم من،
که در عمقِ گلوی ایوب،
بغض را حلقآویز کردهام،
مباد تا اشکی ناخلف، اخبارِ نهانیِ دل را دزدکی از گوشهی چشم نشت دهد...
سکوتم من،
که خیرهسرانه لبهای بلبل را پیش از بهار بههم دوختهام،
مباد تا ز آواز مسکرش، باغبان بلغزد...
سکوتم من،
سنگِ صبر را نهادهام در آغوشِ شیشهی جنون
مباد تا بستیزند...
آرمیده در آغوش هم، با هم آمیزند، سکوت میسازند... سکوت...
سکوتم من...
صادق ستوده نیا
دستم به تمنای تو ای ماه فراز است
دیدار رخت نیمه شبی هم چه نیاز است
گر صبح طلوع کرد و برفتی پس آن ابر
با ریزش دیده سر این قصه دراز است
چون مغرب هر روز شوم چشم به راهت
از سوی مناره بنوازند بیا وقت نماز است
افروز ابراهیمی افرا
پشت این پنجره ها
من و دلتنگی شب های فراق
پشت این پنجره انگار کسی می آید
قاصدک یا که نسیمی ز شمیم
خوش زیبای نگار
پشت این پنجره
بر شیشه زده نم نم باران بهار
افروز ابراهیمی افرا
از ما گذشت جانان التفات به مجنون دگر کنید
شعرم ندارد طراوت ومستی رو به میگون دگر کنید
آرش کمان شکسته تیری ندارد به تر کشش
تیر انداز دگر بباید و نظر به تیر وکمون دگر کنید
اشکی نمانده به چشم برای رویش گل های انتظار
فکری برای آتش وبجای اشک همگون دگر کنید
آهی تمام می شود افسانه سراب عمر
راهی دگر زنید به دل و افسون دگر کنید
عبدالمجید پرهیز کار
باز باران
بی ترانه
عاجزانه
میخورد بر بام خانه
ویروسی بیگانه
در نبردی فاتحانه
به هر بهانه
جان بی جان، ظالمانه
میزند نا عادلانه
خون شده دل زمانه
پرشده مریضخانه
زندگی غیر منصفانه
جامعه بی پشتوانه
پزشکان فداکارانه
با کار های خداپسندانه
میجنگند قهرمانانه
باز باران
این بار با درد
هر دقیقه، ساعتگرد
قفسه سینه درد
این درد های ناجوانمرد
این ویروس دارد نبرد
در هوای سرد، با سردرد
وضعیت یا قرمزو یا زرد
ولی باید باشیم خونسرد
باز باران
اینبار نقاب زنان
زنان و مردان
خردسالان و کودکان
بلکه کل جهان
در این نبرد شده اند ناتوان
باز باران
بی خاطره
نگاهم به او از پشت پنجره
میبارد خمپاره
در آسمانی بی ستاره
باز باران
بی کلام
شست، برد، آرام آرام
زندگی نیمه تمام
میرسد به فرجام
هدا ناشناخته