یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

حتما شنیدی دسته گل بر آب دادم

حتما شنیدی دسته گل بر آب دادم
دل را به دست هجمه سیلاب دادم

از بوستان لاله ها رنجیده بودم
نیلوفر دل را به یک مرداب دادم

خلوت نشین عصرهای عاشقان را
بر خنده های دختر مهتاب دادم

رویا به رویا نقش من دیوانگی بود
تعبیر زیبایی به هرچه خواب دادم

دستان بی رحمی گلویم را فشردند
سرچشمه دل را به یک میراب دادم

مضراب های شاد را از دست دادم
تا تار را زینت به یک در‌‌َّاب دادم

دل را که با صد فلسفه در خواب کردم
آخر به یک افسونگر جذاب دادم

مهساپارسا

جاودانه ترین بهار

جاودانه ترین بهار
لذت دیدار توست
بیا با عطر نفس هایت
مرا به صرف عشق
مهمان کن
تا که در آستانه ی
این فصل سبز
شکوفه ی احساس مان را
جشن بگیریم


مجید رفیع زاد

السلام علیک یا صاحب الزمان


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

درد عشق دارم و یار نیست هم

درد عشق دارم و یار نیست هم
یار من هیچ وقت بیدار نیست هم
تا بفهمد عشق سوهان می مکم
که آید ولی خبری ز یار نیست هم
گر بخندی هر زمان بر شعر من
حق داری چون پربار نیست هم
گر بخندی باز هم بر شعر من
حق داری چون خنده دار نیست هم
حزن عشق دارم در دل اما هنوز
در قلب من شوق دیدار نیست هم

نرگس جعفری

گفتم شعری بسرای که دلتنگی ممنوع شد

گفتم شعری بسرای که دلتنگی ممنوع شد
سِر عشقی بگشایم که رازداری ممنوع شد

گفت حوصله باید کرد که تا رسد وقت سحر
نباید گله کرد، که بی حوصلگی ممنـوع شد

بیـن این فریادها از سر دلسوزی هم امشب
دل دلسـوختگان را سوخته دلی ممنوع شد

عشق فرهاد به شیرین با صدای تیشه بود
سخن از عشق به شیرین هم سخنی ممنـوع شد

ایـن قـــوم از کرده خود نیست پشیمان ولی
حرف از عشق و تمنا و دلدادگی ممنوع شد

خنده در دین قوم سیه دل، گناه است کبیر
بـزن آهنگ عزا و ماتم که شـــادی ممنوع شد


عسل ناظمی

دیـده ای آن آدمـای یـاوه گـو

دیـده ای آن آدمـای یـاوه گـو
نقش روباه انددرمرام وگفتگو

روزگاری شکل روبـه ظاهــرند
کل عالم بهرخــود راحاصلنـد

نفع خودهرلحظه وهرجا بـرند
چون کلاغی برنجاست هاپرند

وای زیـن آدم پــوست کلفت
به روی خودنیاردآنچه اوگفت

به روزی روزگاری طعنه می بست
خـودی وناخـودی تـردکردسخت

به یکبـاره ورق برگشت ودانست
که نفع خوددرآن حالت بدانست

غـریبم با چنین افـــراد ناکس
نیندآدم بـوند کفتـار وکـرکس

سیروس اسکندری

دردی جان مرا از من گرفته است

دردی
جان مرا
از من گرفته است
گویا
هزار بار
به دار آویخته‌اند مرا
مادر...
به درد دلهای من
گوش بده
با پسرت
همه‌ی ما را
به دار آویخته‌اند
ما تابوتهایی معلقیم
در خیابانهای شهر
به آه‌ها و فریادهای مذبوح
آویزانیم...
وهمی، رازی، دل تنگی هستیم
در جستجوی
مرهمی
فریادرسی
سرگردانیم...


پروانه محمودی