یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بوی عید و بوی سبزه با خودش می‌آورد صدها امید

بوی عید و بوی سبزه با خودش می‌آورد صدها امید
بوی گُل می‌آید و نوروز ما را می‌دهد صدها نوید

سفره ای ازهفت‌سینِ زندگی با عشق می‌چینند باز
دلنشین گردیده خانه با چراغانی گلهای سپید

می‌تند بر دورخود یک خانه‌ی تازه دوباره عنکبوت
می‌پَرد پروانه‌ای از شاخه‌‌ی گل تا به روی شاخ بید

می‌کشد ابر قوی‌هیکل به روی آسمان نقش و نگار
می‌برد باد بهاری گرده‌ها را سوی دلداری جدید

پنجره محکم خودش را می‌زند بر چارچوب خاطرات
در میان رقص باد و پرده از چشمان خاطر غم چکید

مرغ‌ دل‌که‌ بی‌نصیب از های‌ و هوی‌ خانه‌ در اندیشه بود
از صدای سرکشِ این غصه ها آواز سر داد و پرید

آسمان هم گاه‌گاهی خشم را در یادها فریاد کرد
بغض‌کردو چهره را درهم کشید اما که روزخوش ندید

کودکی در دفترش با شوق نقاشی نمود از روز نو
خانه ای را می‌کشید او با هزاران آرزوی بی‌کلید

مادری هم می‌کشید از زندگی تصویر نابی چون بهشت
همسری با کار و پیشه، دختری آزاد و دنیایی سفید

یک پدر با خود تصوّر می‌نمود اینجا پُر از آسایش‌است
زندگی آرام و دنیا بر قرار و نیست وعده یا وعید

کارگر با پتک می‌کوبید روی میخِ کج، در سرنوشت
قصه‌اش شاید که روزی گردد‌ آیین و مریدان را مفید

عید نوروز است اما گُل نکرده شاخه شاخه ارغوان
بوی گُل می‌آید اما سوز غم تا مغز پی‌ها هم رسید

نغمه می‌خواند قناری بر درخت بی‌گُل و بی یاس ما
باغچه سرما زده، خورشید گشته دیرسالی ناپدید


بار دیگر هم بهار آمد، چه پُر کرده هوای خوش مرا
کاش اما فصل سرد خانه را می‌برد این نوروز و عید !

 سپیده طالبی

اگر نمیخواهی که بمانی

اگر نمیخواهی که بمانی
پس چرا آمدی که بگویی میمانم؟
حال که وابسته شدم
دل به رفتن بسته ایی؟
کمی به من دل ببند
ای دلبندم ای دلبندم
من مست تو ام
همچو شراب میمانی
حال که معتاد تو ام
دل به رفتن بسته ایی؟
قصه میگفتند برایم
ز عاشقی
این بود قصه های کودکی؟
این بود جفت گم شده ام؟
کسی که میگشتم دنبالش در به در؟


پریسا قویدل

شیرین ترین خاطراتم را برای اویی می گویم

شیرین ترین خاطراتم را
برای اویی می گویم
که
بهار را برایم جاودانه کند،

شکوفه های نارنجش را
درجشن شادی
گلبرگ های بهار بگستراند
وهم پای لاجوردی ها،تا اوج
بی کرانه ها عاشق م کند
مهرش را در دامن طبیعت زیبا
دست بی کس لمس کندو
چتر بزرگ منشی را عادت همه
،این همه
تنها فقط از تو خواسته ست
برمی آیدحتی،
مهربانی کن.....


مهتاب آقازاده

نوروز شد که باده در جام کنیم

نوروز شد که باده در جام کنیم
این سرخوشی از دهر ستانیم و بر کام کنیم
اکنون که هستی نیکی ار دست مگذار
تا چشم بهم نهی رحیل این بام کنیم


عبدالمجید پرهیز کار

نمی دانم کجا او خانه کرده است

نمی دانم کجا او خانه کرده است
کدامین قلب را کاشانه کرده است
نمی دانم که در یاد کدام عشق
نشان مهر را او مُهر کرده است
نمی دانم که محراب کدام دل
به یادش سجده گاه عشق کرده است
کاش می دانستم که صیاد
کدامین جرم را بهانه کرده است

فریبا صادقی

بهار شد و

بهار شد و
او
به گلگشت در باغ،
شد مشغول
عبرت بسیار دید
و
چشم دلش،
گشت روشن
وز گلی آموخت؛
سر به آسمان سودن و
دل ز گل و خاک، برکندن
تن به سبزی آراستن و
از خواب گران برخاستن
میزبان شبنم و
همدم نسیم گشتن
.
.
.
و
چنان سرمست شد؛
که رفت از خاطر او،
هرچه سرمای زمستانی بود

فرشته سنگیان