یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سنگلاخی درشت را شخم زده ام

سنگلاخی درشت را
شخم زده ام
ریشه دواندم و شکوفه کردم
آن ستاره ی دور
که در دل شب می درخشد
به چیزی شفقت دارد
که شبیه خودش ، بی مایه فطیر ست
در این تمنای بی مرگی زر
لابلای طبیعت سفلی
باران
نه برای رویاندن
که به قهر ، فرو میبارد
دل سپردم به نقادی روزگار
یاخته های روحم را
گزاف و محالی نیست
که در این
حلقه ی کمربندی کهکشان عظیم
جنب و جوشی ست
در پی درد
اشتیاق رفت ، عطش فرو نشست ، به قرصی نان؟
در کلام ، حدیث و سنت
رقیق شده
نه تصور خدا
زائران در کوی عقل ، عشق میجویند
و خدا اینگونه عبوس ست
میبینم
به سیر و سلوک
امید
زاینده ی ایمان ست
و میخوانم
که ایمان ، فرزند ذات ست
و زمان رحم قهر آسمان
دیگر
نه پروا دارم
و نه تلقین میخوانم
که فلج روح
بی درمان ست
من
همه چیز را ، در اسم اعظم تعبد
حل کردم
و این هفتاد و دو ملت را
در خویش
سامان بخشیدم
بگذار بگویند خدایی نیست
خدا زر و سیم ست
لیکن روشا گفت ، ناشا
پدرم را دریاب


فرهاد بیداری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد