یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شیار 143

شیار 143
۱۴۰۳/۴/۱۰ شماره ثبت ۶۶۰۲۳۶
قبل کوچ با روی گلگونت بگفتی،
دار قالی را بپا کن.
موقع برگشتم از دشت لاله،
نوعروست را صدا کن.
من به شوق دیدنت،
رج به رج کل میکشم.
گونه ی تبدار تو،
در نقش قالی میکشم.
شال کمرم بسته به یک موج خبر،
وصله شده.
لاله ها بار دگر در دشت ها،
دسته شده.
وقت برگشتنت بالاله ها،
سرآمدن.
لاله ها خشکیده روی دشت ها،
در آمدن.
هرکه گل گم کرده بود،
جویید آن را.
مثال من به هر گل که رسید،
بویید آن را.
به وقت رفتنت چون یلان،
کردی سفر.
تورا قنداق پیچ ،نوازش میکنم،
بار دگر.
شدم گریان در آغوشم تورا،
بوسیده ام.
لاله ام را بر خدای دشت ها،
بخشیده ام.
(تقدیم به روح پاک شهدا و مادران چشم به راه)

.معصومه داداش بهمنی.

فکر نکن عاشق هر جائی ام

فکر نکن عاشق هر جائی ام

عشق تو شد ضامن رسوائی ام

داغ فراق تو فروزد  سزاست  

نیست دگر چاره شکیبائی ام


سرد کن آن آتش نمرود را

سوخته این جان اهورائی ام


خار شدم چون مژه در دیدگان

خاک رهت سرمه ی بینائی ام


صبر کن و اندکی با من بمان

ای همه چشم تو فریبائی ام


عکس تو در برکه نمایان چو ماه

صبح نشد هر شب یلدائی ام


دم   بدمد رایحه ای در صبا

بند نفس های مسیحائی ام


روح تو محبوس درون قفس

تنگ به زندان زلیخائی ام


چله نشینم   به سر کوی دوست

وان صنم خالق دنیائی ام


سرخ ترین خون رگم سیب تو

ریزه خور از آدم و حوائی ام


دل ندهم جز به تن تخته سنگ

تا شکند شیشه ی تنهائی ام


بعد من از خاک بروید غزل

فاش کند قصه ی شیدائی ام


شعر من آ ورده به کلک زبان

شهره  نی ام   شاعر رویائی ام


باز گشا دفتری از فصل سبز

گرمترین موسم خرمائی ام


خوب که افرا زده بر خط و خال

وارث معشوقه ی زیبائی ام


فکر نکن عاشق هر جائی ام

مهر تو گنجینه ی دارائی ام

.......................

افروز ابراهیمی افرا

السلام علیک یا صاحب الزمان


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

سپیدهایم به سیاهی می زنند

سپیدهایم به سیاهی می زنند
بی قافیه و ردیفند غزلهایم
برای که باید نوشت بی تو؟
بی احساس بی انگیزه،
با تمام دردهایم


مهرانگیز نوراللهی

جامی بده ای ساقی از آنچه تو می‌دانی

جامی بده ای ساقی از آنچه تو می‌دانی
تا مست شویم امشب از جام مسلمانی
در فطرتتان جانا این دور ز انصاف است گر سائل درگاه را نومید ز در رانی
هرچند بدم اما حب تو به دل دارم
از بار گنه دارم من حال پشیمانی
من آمده‌ام اینجا با یک دو جهان امید
امید عطا دارم ای آیت سبحانی
دوش از سر کوی تو آهسته گذارم شد انصاف نباشد چون من را تو به مهمانی
یک قطره اشک تو دریای گنه شوید

گفتی که اگر آیی با حال پریشانی

محمدحسن مداحی

در غیبت خورشید و حجاب حائل

در غیبت خورشید و حجاب حائل
ماه ده و چهار حسن و بدر کامل

آنکس که نباشد به ولایت قائل
تمکین ننماید ز فقیه عادل

لبیک نگوید به امام امت
در معرکه جهاد حق بر باطل

با ظلم نجنگد به هوای مظلوم
در گسترش عدل نباشد عامل

دوری نکند ز جبهه استکبار
از مکر و نفاق کفر باشد غافل

با جان نکند حمایت از مستضعف
تا نیل به عزتی که گشته زائل

تمکین نکند ز نخوتش بی‌تردید
هنگام ظهور از امام عادل

سرباز بصیر بی تکبر نستوه
شایسته خدمت است و یار قابل

علی اکبر نشوه

در صف درد کِشان در عقبی ایستادم...

در صف درد کِشان در عقبی ایستادم...
ناله‌ ها بود و فغان، گوش به او میدادم...

یکی از درد جدایی، خودش را می‌زد...
دیگری گفت که این عشق دهد بر بادم...

یکی آن گوشه به فریاد بگفتا پدرم...
دیگری گفت غربیم برَس بر دادم...

مادر پیر و نحیفی پی فرزندش بود..
گفت در راه رسیدن ز نفس افتادم...

پیش خود گفتم که اینجا چه مکانی باشد...
زیرلب این سخنی بود ز خود پرسیدم...

ناگهان، از دور صدای به گوشم آمد...
سخنی بود که از ترس بخود پیچیدم...

گفت این صف همان دایره تقدیر است...
پاسخی بود بر آن شکَ من و تردیدم....

این مکانی که در آنی تمام راه است.....
این همان است که از حرف همه فهمیدم...

راه سلطان به سرانجام رسیده. هیهات...
و چه کم بود که یک عمر سرش جنگیدم...


رسول مجیری