ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
رسیده ام،مجنون و دلداده،خسته از نبردی جانکاه،
و بجز سبزی عشقت بر اندامم سایه ی هیچ رنگی نیست.
به مهرم،به عشقت،به وفایم، به خداییت سوگند
که تسلیم شدن جز به تقدیر تو،واژه ی قشنگی نیست
اگر بخواهی در زمستان هم جوانه خواهم زد
و تقدیر دلم فرو ریختن با هیچ خدعه و نیرنگی نیست.
عشق یعنی تو،عشق یعنی انتهای جادّه
و بر گردن شترهای کاروان دیگر هیچ زنگی نیست
مقصد یعنی رسیدن،کندن کفش و شستن پاهایم
یعنی نترس! سر راهت در این جادّه هیچ سنگی نیست.
وصال یعنی بستن زخمهای پیکرم با دستهایت
یعنی پس از این دیگر در اطرافم،هیچ جنگی نیست.
و خواب یعنی برای هر غمی شانه ات،
یعنی در آستان تو، خبری از بی کسی و دلتنگی نیست.
مهرانگیز نوراللهی
این شکایت نامه ی نا مهربانی های توست
هرچه دیدم از جداییها،جدا خواهم نوشت.
آنچه از بی مهریت در روز و شبها دیده ام
در کتاب خاطرات خود جدا خواهم نوشت
قصه ی تلخ جدایی از نگاه گرم تو،
درد سختی است کانرا هم جدا خواهم نوشت
آنچه کردم تا بدست آرم مگر قلب تو را
روی داغ قلب عاشقها جدا خواهم نوشت
ماتم نشکستن مهر لبت را با کلام،
با هزاران لفظ ماتمزا،جدا خواهم نوشت
خاطرات روزهای آخر عشق تو را
از کتاب خاطرات خود جدا خواهم نوشت
قصه ی عاشق شدن بر یک غریبه غیر من،
این حدیث تلخ را هم،من جدا خواهم نوشت
وحشت تلخ جدایی تا قیامت از تو را
در میان هق هق گریه، جدا خواهم نوشت
دوری دستان گرمت را ز دست سرد خود
تا به دیدار جهان آخرت،بی انتها خواهم نوشت.
مهرانگیز نوراللهی
چشمم هر صبح از رویای تو بیدار می شود
در من حزنی عجیب،قریبانه تکرار می شود.
غم کوچکی ست نبودنت برای دیگری
برای من،این درد چه بگویم ؟که خروار می شود.
به حکم عقل سرفرود آورد دلی که سالهاست،
از دوریت هر لحظه می میرد و بردار می شود.
مهرانگیز نوراللهی
سوگند خوردم که دیگر نبینمت
یک روز نشدو توبه ام شکست
مگر می شود از دست تو رهید؟
مگر می شود از عشق تو گذشت؟
با این دل دیوانه ی در بند چه کنم؟
که دل به مهر کسی جز خودت نبست
از ازل در قبضه ی مُهر تو بود این دل
چه کنم با این رسوای دیوانه ی یکتاپرست؟
مهرانگیز نوراللهی
سپیدهایم به سیاهی می زنند
بی قافیه و ردیفند غزلهایم
برای که باید نوشت بی تو؟
بی احساس بی انگیزه،
با تمام دردهایم
مهرانگیز نوراللهی
من آن رودم که پشت سد گرفتارم،نمی دانی؟
کویر و خشکسالی بُرده آن یک ذّره ایمانم،نمی دانی؟
در این دشتی که دیگر رود جاری نیست،خشکیده
به داغ مرگ گلها،سخت تبدارم،نمی دانی؟
میان این کویرِخشک با پای برهنه،آب آیا هست؟
فقط چشم انتظار فصل بارانم، نمی دانی؟
سرِصبرم دوباره سایه دارد چترِ دلتنگی
ولی افسوس
از این و آن پریشان و جگر خون و دل افگارم،نمیدانی؟
مرا می سوزد این ظلمِ عجیبِ آفتابِ شب به تاریکی
ومن چشم انتظارِمرگِ خود،
تبخیر این رود پریشانم،نمی دانی؟؟؟؟
مهرانگیز نوراللهی
به داری آویخته ام که
رهایی از آن،
جان کندن یک قربانی ست
نیستی
نمی بینی
دست و پا زدن هایم تماشایی ست
مهرانگیز نوراللهی