ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بشکنید قفلهایِ کلیدگمگشتهٔ مغزتان را
این سومین هزاره است از میلاد مسیح
که میپوسند اهرام فرعونها
که نمانده است حتی استخوانی از
روسپیانِ حرمسراهای ذلت
امروز
خورشیدمان در مریخ طلوع میکند
و گوشهایِ خدا آسوده است
از فغانِ زنجیرِ بردِگان
دیگر زنده به گور نمیشود کسی
حتی به جرم زن بودن
و چنان در هم آمیختهاند سیاه و سفید
که چشمها از یاد بردهاند
آن عادت دیرینهٔ تبعیض
بس که تماشا میکنند رنگارنگها را
بشکنید......
علیزمان خانمحمدی
در سرای خلوت دل ، داستانی گل شده
در شب تنهایی من ، ماهتابی گم شده
در پی دلداری ام ، باز آ که من زندانی ام
عشقت که لبریز از دلم چونان دل مردم شده
این دل سرزندهی ما گشت رسوای سماء
عشق پژمرده ما نیز که چون اهرم شده
من که جان پرور و معطوف دل یارم لیک
عشق لبریز از دلم چون خوشه ی گندم شده
حس من خورشید سوزان گشته از عشقت صنم
آفتاب سوزناکی چون هوای شهر من ، جهرم شده
قصه ی افسانه ها را در دلی داریم ولی
قصه ی ما چون شب دلگیر شهر قم شده
حسین زراعت پیشه
آیا آخرین استخوانهای شکسته ام را
در این هوای طوفانی
قبل از شکار سپیده دم یافتی ؟
که من
هر گاه به ساعتم نگاه کنم
در سوگ خود گریه سر خواهم داد
تا مرگ
از گوش هایم واردشود
آرام آرام
قطره قطره
بر حافظه ام بنشیند
که هرگز چیزی به یاد نیاورم
و این آخرین جمله ی غم انگیز جهان است
معظمه جهانشاهی
غرق در عشق توام ای مه تابان شبم
می پرستد دل من چال زنخدان تورا
مثل پروانۀ عاشق به سرش شوق طواف
می کشد از ته دل حسرت دامان تو را
این دل سر به هوا چله نشین تب توست
مشق شب کرده بخود حضرت دیوان تورا
چون نسیمی که بپیچد به قدوقامت گل
می زند شانه و گل زلف پریشان تورا
صله پرداز دلی رسم تو شیدا شدن است
کی کند مست تو حاشا لب خندان تو را
عشق تو وسعت دریاست ؛ من فطره اشک
بغلم کن ببرم لذت توفان تورا
روبرویم بنشین عاشقی آغاز شود
تاروایت بکنم آیه چشمان تورا
قاسم پیرنظر
ترسِ تو از تنهایی ات چیز عجیبی نیست
این را تمام مردم از آغاز حس کردند
دردی که از فقدان دچارش گشته ای جانم
پایان نمی گیرد اگر اموات برگردند
.
انسان بدون گفتگو حس می کند تنهاست
پس حرف خواهد زد وَلو با گربه یا با سگ
ما گوش می خواهیم حتی پشت یک گوشی
گوش خدایان هست هم نزدیکتر از رگ
.
آنان که گرم گفتگو هستند تنهایند
با صحبت از این درد، خود را دور می سازند
گاهی به یک جُک خنده می آرند بر لبها
یا بی هدف چیزی فقط بلغور می سازند
.
گاهی بدی های کسی دارد خریدار و
گهگاه رازِ دیگران را فاش می گویند
از هر طریقِ ممکن این مردم که می بینی
راهی به گوشِ هر که شد پیداش می جویند
.
احساس تنهایی به یک سو هست و دیگر سو
میلی به کشف سرّی از دنیای آدم ها
باید عجیب و تازه باشد حرف اگر این نیست
گوشَت نخواهد داد کس، پس می شوی تنها
.
حالا تو هی نهی از دروغ و هجو و غیبت کن
آن کس که تنها هست و جاهل بود مجبور است
چون حرفِ بهتر را ندارد یاد و گوشی دید
گوید هر آن چیزی که شاید از ادب دور است
.
هر حرف دارد خود مخاطب در خورِ آن حرف
گر علم بارت نیست پس از عالمان دوری
باید به جمعِ جاهل و نادان بپیوندی
از دردِ تنهایی، بدان این را که مجبوری
.
چون جمعِ نادانان به گردِ یکدگر بینی
حسرت مخور جانم که در آن جمع راهت نیست
تنها بمانو یک کتابِ خوب پیدا کن
هرچند تنها ماندن ای بدبخت راحت نیست
.
وقتی که بارِ علم بر دوشِ تو پیدا شد
وقتی که استعداد محبوست شکوفا شد
راهت به جمعِ اهلِ دانش باز خواهد شد
بابِ حسادت بر تو هم آغاز خواهد شد
.
در اهلِ دانش هست دردی مشترک جانم
بالاتر از خود را نمی خواهد ببیند کس
ورزند بس رشک و حسد بر هر چه داناتر
آن سان که می بینند شاهین، گله ای کرکس
.
ناچاراً از آن جمع هم خود دور خواهی شد
با اینکه تنهایی ولی مسرور خواهی شد
بر این توانایی بسی مغرور خواهی شد
هرچند مثل ساکنان گور خواهی شد
.
آن عارفان کز ورطه ی این درد برجستند
آنان که در بر خود ز اهلِ این جهان بستند
با سایه ی خود هم اگر بیگانه بنشستند
تنهاترین انسانِ عصرِ خویشتن هستند
ناصر یوسف نژاد
ماهم آمد ز در خانه گذر کرد و نماند
دل به سودای رخش سوخت ، گذر کرد و نماند
ماندهام حسرت دیدار به دل ، آه چه سود؟
عمر بر باد شد و قصه دگر کرد و نماند
اشک ریزان ز غمش ، خانه چو دریا شده است
رفت و بر سینهی من ، داغ اثر کرد و نماند
تو بگو ای دل دیوانه ، چه چاره ز غمش؟
چون نسیمی گذر از باغ سحر کرد و نماند
ماه من رفت و به تاریکی شب ، ماند دلم
مانده در حسرت دیدار عجب ، ماند دلم
شمع جان سوخت ، ولی روشنی از دیده گریخت
قصهاش در دل من همچو لهب ماند دلم (لهب لهیب)
هر چه گفتم به صبوری ز غمش دم نزنم
سینهام سوخت ، ولی آه به لب ماند دلم
ای دریغا که وصالش نشود قسمت من
رنج هجرانش از این بیش طلب ماند دلم
باز آید؟ نه ، دگر قصه سرابی شده است
جز غمی مانده که چون کوه ، به شب ماند دلم
ماه من رفت و دل از نور رخش کور بماند
چشمم از حسرت دیدار چو مهجور بماند
خانه بینور شد و بخت به من پشت نمود
دل در این ظلمت غمبار چو مجبور بماند
هرچه گفتم که غمش را ز دل خویش کنم
یاد او در دل دیوانه ی معمور بماند
داغ او ماند به دل ، تا که نفس هست مرا
این غم دیر ، به جان ، تا به ابد شور بماند
ماه من رفت و دلم با غم او عهد ببست
که به جز عشق رخ او نکند یاد به دست
دل چه گوید؟ که به عشقت همه عمرم گذرد
عشق تو خانهی جان ساخت، ولی دل نشکست
رفتی و قصهی ما گم شد و بر باد نشد
هیچکس در غم این قصه گرفتار نشد
هر که در کوی وفا داد دلش را به کسی
عاقبت خون دل آورد به پیمانه بسی
هر که از دست دهد ماه دلآرای خودش
داغ او بر جگرش تا به ابد شعلهور است
ماه من رفت و مرا ماند غمی بیپایان
این غم و سوز دل من، همه از او اثر است
عشق را قصه نخوانید که پایان دارد
عشق دریای عمیقیست که طوفان دارد
ای محمد، دگر از دل سخن عشق مگوی
که ز این درد، کسی راه به درمان نبرد
محمد رضا آقچه لو
ابر را پشت گونه آت
جمع کن
چشم نیلی آت
کمی روشن کن
گل بزن
به باغچه چشمانت
اشک را پشت در
جمع کن
محرم دل نکن
نا محرم را
راز دل خود
ز
جمع کم کن
گره روی گره بزن
گیسورا
شال همت جمع
کم کن
هرچه داری
بگذار برای بهار
خیزش نو
رویش نو
سازش تو
زخم نو
همه مرحم کن
سیاوش دریابار