ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
تنها بمان و غم مخور که
چند صباحیست گذران پا به پایِ باد
عمریست بی دوام همچون
مرگِ ظهر هنگام آلالهها
جانیست که خاک
نوش جانش خواهد کرد
خاطریست که خاک
خواهد خورد خاطرههایش
قلبیست که از خاک
نخواهد رُست عاشقانههایش
آغوشیست که
خواهد پوسید در آغوش خاک
چشمیست که نمیماند
چشم به راهِ کسی هنگام رفتن
و طاقتیست که از ابدِ تنهائی
طاق نخواهد شد هرگز
پس تنها بمان و غم مخور
علیزمان خانمحمدی
بشکنید قفلهایِ کلیدگمگشتهٔ مغزتان را
این سومین هزاره است از میلاد مسیح
که میپوسند اهرام فرعونها
که نمانده است حتی استخوانی از
روسپیانِ حرمسراهای ذلت
امروز
خورشیدمان در مریخ طلوع میکند
و گوشهایِ خدا آسوده است
از فغانِ زنجیرِ بردِگان
دیگر زنده به گور نمیشود کسی
حتی به جرم زن بودن
و چنان در هم آمیختهاند سیاه و سفید
که چشمها از یاد بردهاند
آن عادت دیرینهٔ تبعیض
بس که تماشا میکنند رنگارنگها را
بشکنید......
علیزمان خانمحمدی
ای خاوری که
کوچاندن کبوترهایت رابه هفت تویِ سیاهِ غار
تا بر بامِ بلندِ رویاهایت زاغانِ سیاه روی
آیهٔ یأس بخوانند با آسوده ترین خیال.
ای که از شرارتِ نهانت
حتی موجِ طغیانگرِ دریا هم
شور می کند آب را به حلقومِ شیرینترین چشمه
تا زنده به گور شود در خاکت هر رویای رویشی.
ای که از شرجیِ جلگه هایت سنگ هم پوسید
ولی هرگز نشکفت شکوفه ای که
نشانی باشد از بهار.
تُرا که همچون برزخی میانهٔ خیر وُ شر
جان می فرساید عذابت
حتی.... جانی تر از جهنم.
گمانم نیست به آنروزی که
در اثنای شورِ حیات کُشِ دریاهایت
صدفی
بپرورد مرواریدِ عشق را
علیزمان خانمحمدی
آه..... دیگر اشکی نیست
تا با طعمِ بوسه هایت
شیرین کند کامِ تلخم را
اگر چه هنوز هم
به فراخنایِ سینهٔ پُر مهرت
باز است آغوشم
و شانه به شانهٔ خیالت
تماشا می کنم خاطره ها را
آنچانکه
دیشب تا درنگی مانده به صبح
رویا می دیدم دست در دست تو
افسوس اما باز بی تو طلوع کرد
این روزِ تاریکِ تنهائی من....
علیزمان خانمحمدی
کاش کودکی می شدم دوباره
میانِ نَفَس های خفتهٔ شب
در سکوتِ سردِ چیق ها
باز پچ پچ می کرد در گوشهایم
قصهٔ وهمناکِ جنیان
کاش آن روزگاران باز می آمد دوباره
با رودی پر از آب
با باغی پر از بهشتِ میوه ها
چنانکه در کنج تاریک هر کلبه
دلی می درخشید به روشنایِ روز
کاش کودکی می شدم دوباره
لای شاخساران سبز گردو
چشم در چشمِ سنجابها،
پای صخره های نِشَسته در رود
خیره در ستیزِ کف آلود آب وُ سنگ،
یا.... از سرِ شیطنتی کودکانه
چوب می کردم در لانهٔ زنبوری
تا از آن رهگذر
هرگز نمی گذشت آن روزگاران
کاش کودکی می شدم دوباره.......
علیزمان خانمحمدی
نعش سپید چشمه سار خشکیده ای
که در دل سیاه خاک
هنوز هم سیمایِ آبادی دارد
سپیدار ایستاده مرده ای
که فرازِ قامتش میانِ شرارهٔ مصیبت ها
هنوز هم سر نمی سپارد به فرود
و هیاهویِ زاغان
بر شاخساران شکستهٔ باغ
حدیث قتلِ صد هابیلست
در قاموسِ قطورِ قابیلهایِ دهر
علیزمان خانمحمدی
پایِ این پنجره هایِ زنگار زده
بس که باز کردیم سفرهٔ دل
به گوشِ سنگینِ این دیوارها
بس که نجوا کردیم درد را
دیگر گم گشت تمام روزهایمان
در دلِ تاریکِ شب
دیگر چنان از یاد شفق رفتیم
که سحر بی سپیده آمد
و دیگر........ قطارِ شب
از روی تمام روزهایمان گذشت
بی آنکه به یادمان بماند
سرخگاهِ غروب
از ذبحِ خونبار خورشیدست با داسِ حریصِ شب
که به زیرِ چشمانِ کم سویِ ما
هنوز هم تکرار می شود هر روز
علیزمان خانمحمدی
از آغوش صبحم
هنوز
بوی رویای شبت می آید
خورشید
اگرچه سرک می کشد
از پنجرهٔ بستهٔ احوالم
و هیاهویِ گنجشکان
فرو می ریزد بر بسترم
صبح را از هر روزنی
اما بر بالینم
مانده تاری از طرهٔ تو
که ندهمش به جهانی صبحِ بیداری
علیزمان خانمحمدی