یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به این خزان که

به این خزان که
دهر سبعانه پای می مالد حتی
بر نحیفترین رویان ها
و رویاها
یکان یکان خفه می شوند در نطفه
من و قلبم اما
عفیفانه بسنده ایم
به آغوشی عشقت یا درنگی دیدارت
باز نمی دانم آیا روزی ترا
به آغوشِ خواهم کشید
ای تنهاترین رویایِ خوشبختیِ من


علیزمان خانمحمدی

گفتی تمام عشقِ مرا

گفتی
تمام عشقِ مرا
در یاسی کاشته ای که
هر صبح با نوازش دستانت
جوانه ای نو می رقصاند
مبادا در تاریکیِ طویلِ این شبها
بسپاریم به بیداد ظلمت
در رواق منظرم شمعی افروز
هر روز به ملاقات خورشیدم ببر
و برای نفسهایم پنجره ای بگشا
که بس بیزارم از این خفقان خزان وُ
قفسِ شیشه ها
که نهان کرده از دلِ شیدای من
نورِ رخسارِ تُرا


علیزمان خانمحمدی

تو تصویر زنده ای

تو تصویر زنده ای
از رویاهای به زجر مردهٔ من
تمام هوای دلمی
دمیده در دالان‌های زمان
تا التیام دهی حسرتهای سوخته ام
من اما آن خاکِ تشنهٔ دهرم که
دریغم کردند سایهٔ هر سبزینه ای
و کنون نهال عشق تو
این دردانهٔ هستی ام را
چنان به سینه پرورده ام
چنان به آغوش فشرده ام
صدفی مگر مروارید را

علیزمان خانمحمدی

آهوی عشقم

آهوی عشقم
تشنه رمیده از دشتستانِ گرگها
آرامیده در سایه سارِ گیسویت
از سرابِ سینه ات
سیرابم کن
تا دمی بیاساییم
به این دوامِ اندکِ دنیا


علیزمان خانمحمدی

تو که دل می بری

تو که دل می بری
کاش در بطنش هم
نهالِ عشقی می کاشتی
کاش بس سخاوتمند بود روزگار
که از نو آغاز می کرد این زندگی را
اما از نقطهٔ تلاقی نگاه من وُ تو
کاش خورشید
آب می کرد این یخ قطور گذشته را
تا باز پدیدار می شد ایام شباب
آنگاه دستان تشنه ام را
می آوردم به طواف گنبد گردنت
و در سایه سار گیسویت
هر دم که از لایِ طره ها
طلوع می کرد ماه عارضت
صبح می شد شبم

علیزمان خانمحمدی

به این روزگارِ بی اندیشگی

به این روزگارِ بی اندیشگی
که کور سویِ فانوسها
گم است در هجمهٔ شب
و بادبانها
علیلند در تازیانه های طوفان
برای مقصود اندیشه ای باید کرد

در بن بستِ این بیراهه
راهی باید گشود
چراغی باید افروخت
به سوی زیستن، به سویِ عشق
از ماتمِ گریه ها باید گریخت
به جشنِ خنده ها  باید رقصید
گیسوان را با نسیم صبا باید شست
تا عطر عاشقی
مست کند شمیم های افسرده را
آری باید به هوش زیست
عاشق شد حتی به اندیشه ای غریب
که به تنگ آمده از تنگنایِ این تاریکی
و
زندگی را با لذت مزه باید کرد
اگرچه به قدر ثانیه ای

علیزمان خانمحمدی

با پلکهایِ بسته

با پلکهایِ بسته
به تو می اندیشم
تا چشمانم آسوده
نشخوار کنند خاطراتت را
و با خیالت باز می مانم از تپش
تا باز مست میِ عشقت
شوند ثانیه هایم


علیزمان خانمحمدی

به این خزان خشک خدا

به این خزان خشک خدا
بیا وُ آبی باش بر آتش درونم
که سر به سر
شرارهٔ عطشناک تو ام
یا بگو به ابر خیالت
بس بی وقفه ببارد بر آفاق من
آنچنان که از هر سلولم
بِرُویَد نام وُ نشانت


علیزمان خانمحمدی