یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در یک لحظه ز نورِ ایمان دور گردی

در یک لحظه ز نورِ ایمان دور گردی
با دیدن زیبارویی ، دورِ او گردی

به خود آیی ، ببینی خَبط کردی
ز پیشگاه خدا ، خجل و پشیمان گردی

خود خوری کنی ز کردار بَدَت
نه روی برگشت داری نه دیدار کَجَت


از چه روی خودت را باختی
با دیدن ضعیفه ای دردسر ساختی

جای شکرش باقی ، فقط بودت نگاهی
ندادش محلی به تو ، ز آن رویای واهی

از چه روی  اشتباه ، کردی با خود
اشتباه آدم و تکرارش ،  دگر بار خود

زیبارویی ز آدم خواست میوه ای
زیبا رویی ز تو برد دل و قلوه ای

زیبا رویان  بیچاره کنن آن دگران
بایدش سجده کنند خدا را همگان

محمد هادی آبیوَر

گویم به دو صد صوت جلی در عرصات

گویم به دو صد صوت جلی در عرصات
در محضر آن یگانه ی پاک صفات
صد شکر که روزیم نمودی به جهان
هر دم بفرستم به محمد صلوات

محمدحسن مداحی

صبا گر نوحه میخواند هزاران یار می آید

صبا گر نوحه میخواند هزاران یار می آید
ملک گر ناله میراند هزاران بار می آید
الهی منزل نو قصه نو زندگی نو
کز این نو به نو هزاران دریابار می اید


سیاوش دریابار

دفتری از خاطرات برگ برگ

دفتری از خاطرات برگ برگ
زیر باران زیر رگبار تگرگ
می زند بر شیشه های زندگی
بادِ وحشت زای شب هنگامِ مرگ
آه ای کولی مرا با خود بِبر
ژرفِ تاریک و سیاه و سرد شب
آتشی روشن کن و آتش بزن
این منِ افسرده ی در تاب و تب
مرگ را باور ندارم در دلِ

مرده ی خود ،پیشترها مرده ام
این منم پروانه ی بی وحشت از،
آتشِ دیوانه ،آتش خورده ام
با لبانی سوخته بی آشِ داغ
می شود از آش ترسید ای کَسان؟
می شود بی آش و ماش از واژه ی
دور و بیرون باش ترسید ای کسان؟
من شبم از هور بیزارم بلی
روزم و از ماه بیزارم بلی
در هجومِ این دروغِ روز و شب
از اَه و از آه بیزارم بلی
خسته را از زخم ترساندن خطاست
خنده را از اخم ترساندن خطاست
خنده ها و گریه های دزدکی
بر لبِ دیوانگان ماندن خطاست
می روم، شاید رسیدن باشدم ؟
مانده ام اما چه بی جا ماندنی
در تضادِ رفتن و ماندن بخوان
قصه های خوانده‌ ی نا خواندنی


احمد رحیمی

چندپا و دو چنگال یکی خودکار

چندپا و دو چنگال
یکی خودکار
دگر جرار ابزار شکار
درهرصورت نابکار
اهل فریب هم درآب هم درخاک
دورو دوزیست ،فقط پشت رو
مشکوک پشت سر
بدبین پیش رو
کج راهرو برپهلو
پیر چند پا ودو عنبر
درترساندن بچه تورااستاد دیدم
درحرف بچه گانه تورااستاددیدم
متوهم به دانایی ،
خودغره متکبرخرچنگ
نیم وجبی ،کبر درحدنهنگ
با دو چشم یکی بزرگ دگر کوچک
خواست با روح آب بازی کند
با چنگال حرفی زماهی برید
ماهی ماه شدچراغ سپهربلند
حرفی زماه کندبه چنگال
شدما، من وشمای خوشحال
به گمانش رنجید ماهی زلال پرست
پلک زلال ماهی پولک شده دیگر
واشک ماهی دریاست
خرچنگ پاکوتاه
خرچنگ‌های مردابی
اشک مواج ماهی رانمی تابند
در آب‌های پاک
دلرنجه کردن جان گزاست
خرچنگ پایش کوتاست
چنگالش بلند
چشمانش حدقه راترک گفته اند
تا بچه ماهی هارا بترسانند
دو چنگ افکار پلید
نباشی رقیب
ماهی در تصرف آب
آب از تو نیست از ماهی نیست
آب از پاکیست
بفهم دل شکانی تاوان دارد
بزن و در رو تمام شده
به لالایی خرچنگ مردابی، ره نبرد ماهی زلال پرست
از درگاه دریا رانده شده
به ساحل پرآشغال پناهنده شده
چنگ بر دل مزن خرچنگ
ماهیها راچوافتدتفاق
کاریندواهل جنگ
همچو کوسه همچو نهنگ
ببرندازنام توچنگ را،بدنام شوی
گرفتاراندوه وآلام شوی
ببریده ازتو چنگال بهتراست
تاهم نام یک بدنام شوی

ابراهیم خلیلیان

خورشید چشمانِ سحر؛ از من نمی‌گیری خبر ؟

خورشید چشمانِ سحر؛ از من نمی‌گیری خبر ؟
روشن تر از نورِ بصر ؛ از من نمی‌گیری خبر؟

مستم من از بوی عسل؛ چشم تو کندوی عسل
شیرینیِ شهد و شکر؛ از من نمی‌گیری خبر؟

تو بی خبر، من بی خبر؛ من بی خبر، تو بی خبر
آتش در آتش هی شَرر؛ از من نمی‌گیری خبر؟

من در گذر، تو در گذر؛ از این منِ من، درگذر
در من نگر، در من نگر؛ از من نمی‌گیری خبر؟

این کوچه بویت می دهد؛ آن کوچه بویت می دهد
از کوچه ی چشمم گذر؛ نمی‌گیری خبر؟

در حسرتم بی چشم تو؛ در ظلمتم بی چشم تو
ای بر شبِ من چون گُهر؛ از من نمی‌گیری خبر؟

هم صحبتِ چشمت منم؛ با روز و با شب دشمنم
هجرانِ تو دیو خطر؛ از من نمی‌گیری خبر؟

سجاده گلشن کرده‌ام؛ خود شمعِ روشن کرده‌ام
تا کی کنی از من حذر؛ از من نمی‌گیری خبر؟

از سبزی سجاده‌ام؛ رویَد گُلِ آزادگی
کی می دهد هجرت ثمر؟ از من نمی‌گیری خبر؟

این هجرِ سرد آهنین؛ سرد است و سیمانی ولی
هرگز نمی‌یابد ظَفر؛ از من نمی‌گیری خبر؟

از من چو می‌جویی اثر؛ من خاک پای چشم تو
بر خاکِ پای خود نگر؛ از من نمی‌گیری خبر ؟

تو در سفر، من در سفر؛ من در سفر، تو در سفر
دل آبله از این سفر؛ از من نمی‌گیری خبر ؟
از پا اگر افتاده‌ام؛ همدرد پایت بوده‌ام
از دل نیاندازم سِپر؛ از من نمی‌گیری خبر ؟

هرگز خلاص از چشم تو؛ در فکر چشم من نبود
لعنت به بخت بی پدر؛ از من نمی‌گیری خبر ؟



خاکم ولی خاکِ بشر؛ تاکم ولی تاکِ بشر
چون آتش است و شَرّ، بشر؛ دیگر نگیر از من خبر

نقشی کشیده زندگی؛ سر تا به پا، شرمندگی
تو باهنر، من بی هنر؛ دیگر نگیر از من خبر

پایان روزِ روشن است؛ من روزِ پُر شب بوده ام
بشکسته شب را هم کَمَر؛ دیگر نگیر از من خبر

آن برگِ پائیزی منم؛ اشکی که می‌ریزی منم
این است حال منتظر؛ دیگر نگیر از من خبر

من شمع خاموشم عزیز؛ مرگست همآغوشم عزیز
در بَستَرم من، مُحتَضَر؛ دیگر نگیر از من خبر

من گریه ی چشمان تو؛ هرگز نمی‌گردم تمام
کن گریه هایت مُختَصَر؛ دیگر نگیر از من خبر


خود قاضی است این روزگار؛ بر که شکایت می‌بَری
از روزگارِ بی پدر؛ دیگر نگیر از من خبر

ضیغم نیکجو وکیل آباد