ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خورشید چشمانِ سحر؛ از من نمیگیری خبر ؟
روشن تر از نورِ بصر ؛ از من نمیگیری خبر؟
مستم من از بوی عسل؛ چشم تو کندوی عسل
شیرینیِ شهد و شکر؛ از من نمیگیری خبر؟
تو بی خبر، من بی خبر؛ من بی خبر، تو بی خبر
آتش در آتش هی شَرر؛ از من نمیگیری خبر؟
من در گذر، تو در گذر؛ از این منِ من، درگذر
در من نگر، در من نگر؛ از من نمیگیری خبر؟
این کوچه بویت می دهد؛ آن کوچه بویت می دهد
از کوچه ی چشمم گذر؛ نمیگیری خبر؟
در حسرتم بی چشم تو؛ در ظلمتم بی چشم تو
ای بر شبِ من چون گُهر؛ از من نمیگیری خبر؟
هم صحبتِ چشمت منم؛ با روز و با شب دشمنم
هجرانِ تو دیو خطر؛ از من نمیگیری خبر؟
سجاده گلشن کردهام؛ خود شمعِ روشن کردهام
تا کی کنی از من حذر؛ از من نمیگیری خبر؟
از سبزی سجادهام؛ رویَد گُلِ آزادگی
کی می دهد هجرت ثمر؟ از من نمیگیری خبر؟
این هجرِ سرد آهنین؛ سرد است و سیمانی ولی
هرگز نمییابد ظَفر؛ از من نمیگیری خبر؟
از من چو میجویی اثر؛ من خاک پای چشم تو
بر خاکِ پای خود نگر؛ از من نمیگیری خبر ؟
تو در سفر، من در سفر؛ من در سفر، تو در سفر
دل آبله از این سفر؛ از من نمیگیری خبر ؟
از پا اگر افتادهام؛ همدرد پایت بودهام
از دل نیاندازم سِپر؛ از من نمیگیری خبر ؟
هرگز خلاص از چشم تو؛ در فکر چشم من نبود
لعنت به بخت بی پدر؛ از من نمیگیری خبر ؟
خاکم ولی خاکِ بشر؛ تاکم ولی تاکِ بشر
چون آتش است و شَرّ، بشر؛ دیگر نگیر از من خبر
نقشی کشیده زندگی؛ سر تا به پا، شرمندگی
تو باهنر، من بی هنر؛ دیگر نگیر از من خبر
پایان روزِ روشن است؛ من روزِ پُر شب بوده ام
بشکسته شب را هم کَمَر؛ دیگر نگیر از من خبر
آن برگِ پائیزی منم؛ اشکی که میریزی منم
این است حال منتظر؛ دیگر نگیر از من خبر
من شمع خاموشم عزیز؛ مرگست همآغوشم عزیز
در بَستَرم من، مُحتَضَر؛ دیگر نگیر از من خبر
من گریه ی چشمان تو؛ هرگز نمیگردم تمام
کن گریه هایت مُختَصَر؛ دیگر نگیر از من خبر
خود قاضی است این روزگار؛ بر که شکایت میبَری
از روزگارِ بی پدر؛ دیگر نگیر از من خبر
ضیغم نیکجو وکیل آباد