یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دفتری از خاطرات برگ برگ

دفتری از خاطرات برگ برگ
زیر باران زیر رگبار تگرگ
می زند بر شیشه های زندگی
بادِ وحشت زای شب هنگامِ مرگ
آه ای کولی مرا با خود بِبر
ژرفِ تاریک و سیاه و سرد شب
آتشی روشن کن و آتش بزن
این منِ افسرده ی در تاب و تب
مرگ را باور ندارم در دلِ

مرده ی خود ،پیشترها مرده ام
این منم پروانه ی بی وحشت از،
آتشِ دیوانه ،آتش خورده ام
با لبانی سوخته بی آشِ داغ
می شود از آش ترسید ای کَسان؟
می شود بی آش و ماش از واژه ی
دور و بیرون باش ترسید ای کسان؟
من شبم از هور بیزارم بلی
روزم و از ماه بیزارم بلی
در هجومِ این دروغِ روز و شب
از اَه و از آه بیزارم بلی
خسته را از زخم ترساندن خطاست
خنده را از اخم ترساندن خطاست
خنده ها و گریه های دزدکی
بر لبِ دیوانگان ماندن خطاست
می روم، شاید رسیدن باشدم ؟
مانده ام اما چه بی جا ماندنی
در تضادِ رفتن و ماندن بخوان
قصه های خوانده‌ ی نا خواندنی


احمد رحیمی

تبر در زخمها جامانده بسیار است می دانم

تبر در زخمها جامانده بسیار است می دانم
غم دل سینه را سوزانده ،بسیار است میدانم
سیاوش های بسیاری درون شعله ها مردند
و لشکر های بی فرمانده بسیار است می دانم

جهان خاکستری و آسمان هی شعله می بارد
به این نامردمان پست پس کی شعله می بارد ؟
تناقض در تناقص گیج و گنگ و مات و مبهوتم
زمستان است اما باز پی در پی شعله میبارد


سکوتی تلخ جان را در تهِ یک پیکر رنجور
به محبس برده و ،شیر و شهِ یک پیکر رنجور،
به دنبال پگاهی هور شاید بر فراز آید
و بدری اتفاق افتد مَهِ یک پیکر رنجور

زمین زیباست میدانم ولی از پشت بام ماه
قدم زیباست اما روی خاک و پشت خام ماه
قلندر وار میگردم زمین را حزن می گیرد
و سنگر بهترین چیز است و محکم پشت نام ماه


احمد رحیمی