یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

عاقبت این راز و این اسرارها

عاقبت این راز و این اسرارها
فاش شد در پرده پندارها
صف شکستن عاقبت عشاق ها
تا که دیدن حلقه دیدارها
زان که بر خون خودش غلطید و رفت
وین که آمد در میان یارها
چهره از رخ بر کشید و مست کرد
هر که می بودش به نام هوشیارها
چون که آمد بر سرا آن تک نگار
رخ کشیدن وین سرا دلدارها
مست شد جام الست از بودنش
پر شد از خون فلک افگارها
ور به بازارش خرامان پر کشید
نرد عشقی داد دست تجارها
کوه را صبر و طاقت از بر نمود
شد روانش از پی جویبارها
ماه شد در جبین خون و گرفت
رخت تاریکی در این پیکارها
مهر آمد تا بدیدش برفروخت
رقص خاموشیش در نمود تارها
چون به سجده می رود هر که بدید
بر سر آمد خشت این دیوارها
این چه روز است در میان روزها
روز حشر و روز وصل دلدارها
چون نسیم آمد بر این روز وصال
چاک شد سینه اش از یمن این دیدارها

مهدی یارمحمدی

همسنگِ تمامِ عاشقان، مجنونم

همسنگِ تمامِ عاشقان، مجنونم
همداغِ تمامِ لاله ها دلخونم

همرنگِ دو ذلفِ یار،گشته روزم
همدوشِ غم وغصه درین گردونم

همنایِ تمامِ بلبلانِ غمگین
همدردِ پرنده هایِ پَر در خونم

همزادِ من است عشقِ مادر زادی
از حلقه ی عاشقان،نه من بیرونم

بُنیانِ جفا به سیلِ اشکم بکنم
همدستِ فرات و دجله و جیحونم

شیدایِ رخِ چو شمعِ تابانِ تو اَم
اندازه ی پروانه کنون مفتونم

حالاتِ گذشته ام ز اغیار مپرس
می پُرس ز ،پرویز،که اکنون چونم.

پرویز مهرابی

باد صبا شدی که براهی کشانیم

باد صبا شدی که براهی کشانیم
مگذار مر ابه خویش که بر آهی نشانیم

بنشین برابرم ای دل وبکش غنجر غمت
اما میان تردید انتخاب چو کاهی نگردانیم

امید همچنان میدارم که بازم آوری به جان
ترسم امیدوار نسازی وبا نگاهی برانیم

اسپند وار بر آتشم ومی سوزم از حسد
با غریبه آشنا و مارا بر خواهی دوانیم


عبدالمجید پرهیز کار

قیمت این دل چند؟

قیمت این دل چند؟
بچه که بودم
می فروختم
به آب نباتی
به لبخند لب رود
به خواب صبح
به شعر باران
اما الان...
قیمت این دل چند؟
به بازار زر گران ببر
به زر نفروشم
نمی ارزد
به ترازو بگذار
هم وزن سنگ است

زلیخااحمدی

قصه ای خواهم نِوِشت از سَرنِوِشت

قصه ای خواهم نِوِشت از سَرنِوِشت
چون همه رَفتَند ، عشق از سَر نوشت
یک بِرَفت و صَد بِجایَش شُد پَدید
صَد بِماند و یک نَشُد از صَد نصیب
چونکه  میرَقصَد قلم  در دستِ من
حرفِ دِل بیرون شَوَد از جان و تَن
حرفِ دل بیهوده شُد،چون دل نبود
دل نَباشَد ، حَرفِ بیهوده  چه سود؟
خوابِ من یک لَحظه از بیداری است
خَنده ام عَکسیست ، پُشتش زاری است
خاک ، خَسته  از  حُجومِ  لاله ها
گوش ها  کر   از   صِدایِ   ناله ها
خَنده  گُم  شُد  پُشتِ  اَندوهی  مُدام
چَشم هایِ     باز    و    اَفکارِ    نیام
سودِ  این  زیباکده  بَر ما چه بود؟
باختَم ؟   اِی وای تَقصیرِ   که   بود
اَشک کردم سُرمه ی چَشمانِ خود
حَبس کردَم  دیده  دَر  زِندانِ  خود
عشق وَرزیدم به بحرِ کائنات
روزها شُد کیش ، شَب ها ماتِ مات


شبیرموسوی

آه ای پنجره ها

آه ای پنجره ها
آه ای روزگار نامهربان
فرار از خود می کنم
نه از روی نادانی خویش
و نه بخاطر بهانه ای دیگر
چرا که  دیگر نمی خواهم
در من بودنم ساکن باشم
از  ثانیه هایی فرار میکنم
که مرا در بند کشیده
چرا که دیگر نمی خواهم
در تکرار دقایق تلخ و شیرین زندگی
جا بمانم
از اصل راه دور گردم و
بعد بنشینم و
در مسیر عمر فقط تماشاچی بمانم
این فضای کنونی
تیره و تار است و
بدور از دسترس فرداست
من اما
می خواهم که شمعی درخشان باشم
در شب های  تیره و تار

سخت است
با هم بودن ولی یکدیگر را درک نکردن
سخت است
که بدانی و در منجلاب نادانان فرو روی
سخت است
برخواستن و قد علم کردن
به میان مردم رفتن
و یا بی روح و عمل گشتن
من فرار از خود می کنم
تا راه آزاد زیستن این تن خسته را بیابم
کلید رهایی همیشه در جیبی پنهان
در عمق های وجود و روح ماست
میخواهم که آن را
در بیداری کامل بیابم
فرار از خود می کنم
تا بخ مرز نادیده ها راه یابم
و آنچه که بر بشر
قابل حل و حلاجی نیست را بیابم
می خواهم از تن و وجودم
کشتی ای زیبا از برای  پرواز بسازم
تا که بتوانم این زمینی ها را
از اوج آسمان به نظاره بنشینم
و درون دلها
خانه و کاشانه ای پاک و بی کینه بسازم
آری من فرار از خود می کنم
تا در این جهان
سیر و سلوکی عاشقانه کنم
ناگفته ها و نادیده هایی را در خلقت بشر
برای آیندگان پیدا کنم
نمی خواهم فقط در خودم بمانم
بدنیا بیایم و زندگی کنم
ولی مانند هزاران نفر دیگر بی هویت بمانم
ما بدنیا نیامده ایم ک شمعی خاموش بمانیم
و فقط
در انتظار بازشدن دری و معجزه ای بمانیم
آن خداوندی که خود را بر من نمایان کرد
از وجود و تن و روح به ما نزدیکتر است
ما نباید خاموش باشیم و بی خدا
و در این وجود و تن
در قفسی تاریک و بی جان
در اسارت ثانیه ها
بی روح و عمل
و در میان تن ها
بی نام و نشان بمانیم
آری فرار از خود می کنم
شاید که تو مرا ببینی
با چشم دل
و آنچه که در  درونم حبس مانده را
پیدا کنی
آری
فرار از خود
آدمی را از انسانیت دور نمی سازد
بلکه،از آدمی
انسانی آزاده و آگاه و ماندگار میسازد

حال تو که تشنه لبی و
بدنبال آب حیاتی
و جوینده ماندگاری و رهایی هستی
بشکاف  سینه روحت را
شاید که کلیدی برای رهایی
خود بیابی ...

اسماعیل شجاعیان

شرمنده چون از باغ دلم،

شرمنده چون از باغ دلم،
می گذری
سرسبز نیست
آن چشمه ی جوشان
دگر
در خاطره اش،
باد وباران نیست
خبری از چهچه ی پرندگانِ دشت نیست
شرمنده
که عمری پی سرسبزی بودم و حتی،
پائیز دلم نیز
رنگارنگ نیست



اعظم حسنی