ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
شبی خزان به جهانمان خواهد زد
آتش به همه نیستانمان خواهد زد
به ترس از شبی روزمان سپری گردد؟
که شبی آتش به دامانمان خواهد زد
پشت به باران و بهاران کنیم که شبی
رعدی چنین به بهارانمان خواهد زد
ز کنج خلوت در آییم و عشق برنهیم
که ترک در چای فنجانمان خواهد زد
با یار نیامیزیم و با باد نرقصیم
که آفت به رقصانمان خواهد زد
عمر بگذرانیم بی می و معشوق که
سحرگهان باد به دودمانمان خواهد زد
چو نسیم بی یار و همدم نباش که
خود همین، خزان به جهانمان خواهد زد
مهدی یارمحمدی
بهار و من هر دو داغدار غزل هاییم
بهار و من هر دو بی قرار و غمگساریم
میان این همه سر سبزی و نشاط و نشان
بهار و من هر دو به باران تکیه داریم
سبز است چمن سرخ است روی گل
بهار و منم هر دو بی باغ و بی نشانیم
خورشید و آفتاب می تابد تا زمین هست
بهار و من هر دو بی طلوع این دیاریم
چشم نرگس مست و چشم اقاقی مست
بهار و من هر دو قطره اشک گل یاسیم
ماه می تابد و نقره گون می شود زمان
بهار و من هر دو بی فروغ و بی باریم
غروب می آید و نسیم آرام می وزد
بهار و من هر دو شب تار و تنهاییم
مهدی یارمحمدی
عاقبت این راز و این اسرارها
فاش شد در پرده پندارها
صف شکستن عاقبت عشاق ها
تا که دیدن حلقه دیدارها
زان که بر خون خودش غلطید و رفت
وین که آمد در میان یارها
چهره از رخ بر کشید و مست کرد
هر که می بودش به نام هوشیارها
چون که آمد بر سرا آن تک نگار
رخ کشیدن وین سرا دلدارها
مست شد جام الست از بودنش
پر شد از خون فلک افگارها
ور به بازارش خرامان پر کشید
نرد عشقی داد دست تجارها
کوه را صبر و طاقت از بر نمود
شد روانش از پی جویبارها
ماه شد در جبین خون و گرفت
رخت تاریکی در این پیکارها
مهر آمد تا بدیدش برفروخت
رقص خاموشیش در نمود تارها
چون به سجده می رود هر که بدید
بر سر آمد خشت این دیوارها
این چه روز است در میان روزها
روز حشر و روز وصل دلدارها
چون نسیم آمد بر این روز وصال
چاک شد سینه اش از یمن این دیدارها
مهدی یارمحمدی
صبحی تار
طلوعی دلگیر
کوچه ای تنگ
دربی نیمه باز
دستانی تهی
بانگ رحیل می آید
در تلاطم غبار باران گرفته
در کشاکش طغیان زمان
مردی تنها
میرفت
در تنهاترین کوچه دنیا
تا برسد
به تنهاترین مرگ تاریخ
مهدی یارمحمدی
ایستاده بودم
در یک ایستگاه کهنه قدیمی
که تمام قطارهایش رفته بودند
و تمام آدم هایش مرده بودند
و من
آخرین مرده زنده بودم
که به انتظار
تکیه داده بودم
به دیوار پوسیده ایستگاه
تا شاید
و شاید
روزی
فرو بریزد
مهدی یارمحمدی
زندگی مان هنوز ناتمام
تا به خود می رسی
پایان جوانیست
باز هم همان قصه همیشگی
پیش از آنکه چشم بر هم بزنی
سفیدی از موی تو پیداست
آی
ای دریغ و دردهای من
ناگهان
چه زود
پیر می شود
مهدی یارمحمدی