ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
تاکِی به سر بریم همه در انتظارِ تو؟
ای قلبِ عاشقان،همگی در مدارِ تو.
قلبم برای دیدنِ تو شور میزند
تا زخمه ی خیال،کُند آهنگِ تار تو.
پنهان شدی زدیده ی ما لیک تا به کِی
باشیم چنین دیده به راه وخمار تو.؟
هجرت به باغِ سبزِ دلم زد خزانِ غم
باز آ که پر شکوفه شود از بهارِ تو.
ما را سَری ست،پر ز معمای انتظار
گشتیم اسیرو دربه در و بیقرارِ تو.
بس جمعه هاکه بی تو به سرشدولی هنوز
ما منتظر نشسته همه در قرارِ تو.
آید برون ز سینه ی(پرویز) این سخن
تا کِی بهسر بریم همه در انتظارِ تو...
پرویز مهرابی
من لُرم اهلِ دورودم و بسی دلشادم
عاشقِ شعرم و از غصه و غم آزادم.
من لری ساده ام و ساده سخن میگویم
تا که معنای اصالت نرود از یادم .
ناظمی عاشقم وشعر بوَد معشوقم
کودکی بیش نبودم که به اودل دادم
آرزویم همه این است که شاعر باشم
تا به هر جمع بخوانند همه استادم.
لیک افسوس بسی مبتدی وناچیزم
من چگونه به چنین فکرِعبث افتادم.
شاعری، کارِ منِ ناشیِ این ره نبوَد
که نه این سایت بوَد کوه ونه من فرهام.
(تکیه برجای بزرگان نتوان زدبه گزاف)
من چرا جای بزرگانِ ادب لَم دادم.؟
ناظمی خون جگرم شعر رهایم کرده
هرچه فریاد زنم کس نرسد بردادم.
دفترِ شعرِ مرا شعر به آتش زدو رفت
تا که یادش رَوَد از فکر ِمن و از یادم.
شُکرِ بسیار که من کوره سوادی دارم
تا که این مِعر فرستم به بر ِ استادم.
مژده دادندبه،پرویز،که شاعرشده ای
گفت دیراست دگر،ازتب وتاب افتادم
پرویز مهرابی
پر کشیدی ناگهان رفتی زبستانم پری
شد مبدل بر کویرِ غم گلستانم پری.
گرچه رخ پنهان نمودی از نگاهِ من ولی
مانده باقی گرمیَت درحسِ دستانم پری.
عشق را باور ندارم جز به یادِ روی تو
عشق را معنا تویی، ای راحتِ جانم پری.
گرچه از چشمم برفتی و ز خوابم نیز،لیک
حک شده تصویرِ تو بر ذهنِ عطشانم پری.
روز،آرام و قرارم را گرفتی و به شب
خواب را آشفته کردی بر دوچشمانم پری.
با همه رنجی که از تو شد نصیبِ من ولی
باز هم خواهان روی تو کما کانم پری.
آمدی دیوانه ام کردی و رفتی،وین عجب
نیستی با جلوه ای در فکرِ درمانم پری.
یک نظر بر من فکندی سوختم سر تا به پا
همچنان ازبرقِ چشمانت گدازانم پری.
خوب می دانم ز من رنجیده ای اما بدان
تا ابد از دستِ اعمالم پشیمانم پری.
این ندا ازسینه ی،پرویز،میآیدبگوش
کزفِراقت روز وشب،دائم پریشانم پری
پرویز مهرابی
به کوی دلبران،گر جان فشانی کِی هنر باشد
هنرآن جانفشانی است که باخونِ جگر باشد.
سخن، بی پرده میگویم بیا جانا تو هم بشنو
هرانکس غیرازین دعوی کند،اوبی هنر باشد.
بپایم جان فشاندو من زعشقش بی خبر بودم
همین بهتر که اوهم ازدلِ من بی خبر باشد.
دلم از عشق لبریزو هنوزم دیده بر راهم
چرا؟چون این دلم شیدای آن قرص قمرباشد.
روَم پیداکنم یاری که ازمهرو وفا گوید
ولی مشکل که عشقِ من به قلبش کار گر باشد.
کجا پیدا کنم یاری که رازم رابوَد محرم
به هر شهرو دیاری گردم و جویم، اگرباشد.
بگویم دلبرا از وصلِ خود با من بگو چوُن شد؟
دلم راسوزدو گوید به من روزِ دگر باشد.
اگر آن دلربا زهرم دهد نوشم به خوشروئی
که از دستش به کامم زهر چون شیرو شکر باشد.
اگر از دلبرِ شوخت رسد برتو گزندی چند
صبوری پیشه کن،چون وانگهی وقتِ ظفر باشد.
بباید کرد فکری و نهان شد از نگاه او
کجا بگریزد آن مرغی که بسته بال و پر باشد.
توکل کن به معبود ومشو غره به
کشتیبان
که کشتی در دلِ طوفان، پر از بیم وخطر باشد.
به محرابِ نگاهش تا که قامت بست هم،پرویز،
خودش درپیشِ او اما دلش جایِ دگر باشد.
پرویز مهرابی
همسنگِ تمامِ عاشقان، مجنونم
همداغِ تمامِ لاله ها دلخونم
همرنگِ دو ذلفِ یار،گشته روزم
همدوشِ غم وغصه درین گردونم
همنایِ تمامِ بلبلانِ غمگین
همدردِ پرنده هایِ پَر در خونم
همزادِ من است عشقِ مادر زادی
از حلقه ی عاشقان،نه من بیرونم
بُنیانِ جفا به سیلِ اشکم بکنم
همدستِ فرات و دجله و جیحونم
شیدایِ رخِ چو شمعِ تابانِ تو اَم
اندازه ی پروانه کنون مفتونم
حالاتِ گذشته ام ز اغیار مپرس
می پُرس ز ،پرویز،که اکنون چونم.
پرویز مهرابی