یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

قیمت این دل چند؟

قیمت این دل چند؟
بچه که بودم
می فروختم
به آب نباتی
به لبخند لب رود
به خواب صبح
به شعر باران
اما الان...
قیمت این دل چند؟
به بازار زر گران ببر
به زر نفروشم
نمی ارزد
به ترازو بگذار
هم وزن سنگ است

زلیخااحمدی

روزنامه ها

روزنامه ها
شعرهایم رابه خیابانها فروخته اند
چه سنگین
قدم کلمات
بر سنگفرشهایی که می خوانند
می نویسند
سفر میکنند
با سنگریزه ها
در پیاده روی تکراری
مرگ را دیده اند
پشت چراغهای قرمز
کوچ‌کرده اند
به خیابانی که بیدار ست
تابستان در رگهایشان می تپد
و زمستان را در نبض خیابان
سبز می نویسند
بی بهانه ...
چناری می روید
چناری می خندد
خیابانها مشتری خوبی
برای شعرهایم بودند

زلیخا احمدی

مقدمه ای بدون متن

مقدمه ای
بدون متن
قصه ای
در اعتراض کتابها
پیشگفتاری
خالی از اعداد وارقام
نقطه چین هایی سرگردان
گل واژه هایی
که نشکفتند
در سرزمین هیچ نویسنده ای
راه در رو ندارند
باز مانده گان کلمات اند
دست وپا شکسته
زخمی بر جاده
مانند قهرمانی
شده اند
که از لیگ برتر
جا مانده اند


زلیخا_احمدی