یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آمد بهار عید

آمد بهار عید و دل از غم رها شده جان از کرشمه‌های امید آشنا شده

برخیز و جام شادی و عشرت به کف بگیر کاین روزگار هجر، دگر برملا شده

دل را ز قید غصه و اندوه، وارهان هنگام وصل و عشرت و شادی به پا شده

هر دم ز بوی گلشن فردوس می‌رسد عالم ز عطرِ مغفرت حق، صفا شده

روشن شده است دیده ی جان از فروغ حق اینک دلم به نور خداوند، جلا شده

شد موسم رهایی و بخشش ز سوی دوست دل از تمام تیرگی‌ها، جدا شده

در این بهار رحمت و لطف و کرامتت نوید فطر به امید وصال تو، فدا شده


سمیه بنائیان دستجردی

بهار چه زیبا بود

بهار چه زیبا بود
با هر بار تمام شدنش
به بهاری دیگر میرسید
تکرار غروب هایی
که با طلوع ماه
می درخشید
منتظر آمدن نوای عشق
در یک احساس شیرین
پشت پنجره ای
که باران سر سره
بازی می کرد
ما را تماشا
باران بهار بیا

سالروز بهترین روز
روزی که پی در پی
با هر بار قدم زنان به دنبالت
و نگاه عاشقانه آن تصویر کوچک
و بعد آن......
عشق
در زیبایی
تمام


ملیحه ایرانلو

ای بلبـلان خـوش آواز شـهـر عـشـق

ای بلبـلان خـوش آواز شـهـر عـشـق
گلزار بی حضور تـان مـصـفـا نمیشود

دریــا دریـغ کـرد زمـانـی ز تشـنگان
این است که هیچ گاه گوارا نمیشود

ما کوردلیم و عـقـب مانده ذهـنمان
دنیا بـرای مـثل شـمـا جـا نمیشود

این رخت سبـز به هر تـن نمی رود
بخت سپید و سرخ که باما نمیشود

لوحی که با قـلـمِ حـق نوشته شـد
برخـاک پرستـان که اعـطا نمیشود

گر عشق و شور بـود معیار مـعرفت
معیار فوق بی وجودتان معنا نمیشود

در حـسـرت رسیدنِ بـر مـنـزل شمـا
این آرزو بی دعـایـتـان امـضـا نمیشود

سید محسن نصرالهی

آغاز بهار

آغاز بهار، سبزه گره می‌زنیم به امید گشایش، به نیت آرزوهای نو.

دشت، آغوش باز کرده، درختان، جامه سبز پوشیده‌اند، آسمان، آبی‌تر از همیشه، خورشید، سخاوتمندتر می‌تابد.

سیزده بدر، روز رها شدن از خانه، روز پیوند با خاک، روز فراموشی غم‌ها.

خانواده، کنار هم، خنده‌ها، بلندتر از همیشه، بازی‌ها، فارغ از زمان، طبیعت، میزبان مهربان.

کباب بر آتش، چای در استکان، آواز پرندگان، نقش بهاری در خاطره‌ها.

گره سبزه را باز می‌کنیم، آرزوها را به باد می‌دهیم، به امید سالی پر از نوید، سیزده بدر، بدرود ای بهار!

سمیه بنائیان دستجردی

بگو دوسِت دارم

بگو دوسِت دارم
تا قلبم از مهربونیت بسوزه
بگو دوسِت دارم
تا چشمات بَند دلمُ پاره کنه
بگو دوسِت دارم
تا از چشمات مثل برگای پاییز
غزل غزل شعر و ترانه بباره
بگو دوسِت دارم
تا در دل مُردابی م
پُر از گُلای نیلوفر شِه

دکتر محمد کیا

دلآ، خو کن به تنهایی

دلآ، خو کن به تنهایی
که در این دیارِ عیّاران
هیچ آینه را نمی‌توان به چشمِ راست دید
هیچ آواز را نمی‌توان به گوشِ حقیقت شنید
سایه‌ها همه دروغند
پشتِ چهره‌های آشنایِ شب
خنده‌ها همه نقابند
و دستانی که می‌فشارندت
فقط گرمایِ سنگِ خیانت را به یاد می‌آورند
دلآ، خو کن به پروازِ تنها
که در این آسمانِ بی‌ستاره
هرچه پرنده می‌خواند
صدایش را بادِ فریب می‌بَرَد
تا در کوچه‌پس‌کوچه‌هایِ فراموشی گم شود
حتی ماهِ این دیار
قرضی از نورِ خورشید می‌کشد
تا تو را فریب دهد
اما دلآ...
خو کن
که در این شبِ بی‌پایان
تنها چراغِ خانه‌ات
سوختِ اشکِ خودت است...


مهدی علی بیگی