یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

اینک من تنها بر فراز تپه‌های خیال

اینک من تنها بر فراز تپه‌های خیال
همانجاکه خورشید درچشم تو طلوع میکند
لحظه های با تو بودن را جشن میگیرم
کاش زمان از پا می افتاد تا ثانیه ها نگذرند...


محمد ایرانمنش

دلم چون ماهی

دلم چون ماهی
درحصارتنگی تنگ
اماسبز
نفس م می گیرد
ازدلتنگی


سید حسن نبی پور

واعظ که با دُعاش، دفعِ دردسر کُند

واعظ که با دُعاش، دفعِ دردسر کُند
دارد خودش چه درد، که سَربَند سر کند؟؟

در راهِ ایمنی، چه کنی نقدِ وضعِ حال؟
رند آن کسی شود که به صحرا خطر کند

من دست‌بوسِ مُلحدِ شَهرم، که شهره است
کز دست بوسِ بسته‌سران ، بس حذر کن
د

زر در عبای شیخ بریزید اندکی
تا هر حدیثِ جعلیِتان معتبر کند

آن شیخِ پاک‌دل که به دل مرگش آرزوست
ای کاش تا خداش بدان مفتخر کند

می‌پرسم این سوال به هر مجلسِ سجود:
(ناگفته پاسخم، ز دمِ در بدر کند)

((هر کس که خاکِ چکمهٔ (کَد‌بی‌خدا) نگشت
جز خاک‌وخونِ خویش چه خاکی به سر کند؟))

هر روز شد حکایتِ منبر چو روزِ قبل...
تا کی شود که عزم به وعظی دگر کند...

طوطیِّ پُر سخن، که ز تکرار خسته نیست
بهتر که لااقل، سخنش مختصر کند

با بادِ صبحِ صادقه، خواندم دعای خویش
ترسم که چون دعای مُلا ، عکس اثر کند


 محمد شریف صادقی

این دل و هر دو چشمِ من مات تو گشته نازنین

این دل و هر دو چشمِ من مات تو گشته نازنین
آینه در مقابل ات خیره نِشَسته نازنین

سینه چو چاک کرده ام بر غم انتظار تو
صبر و قرار و طاقتم عهد شکسته نازنین

صبح و شبم خیال تو خواهشِ دل جمال تو
توسنِ اشتیاق من، بند گسسته نازنین

در شبِ پر ستاره هم رنگ ندارد آسِمان
طلعتِ روی ماهِ تو گشته خُجسته نازنین

عشوه ی چشمِ ناز را تاب نیارد هر کسی
حلقه ی چشمِ مستِ تو پای بِبَسته نازنین

از طلبت چو ساعتی نیست فراغ خاطرم
دیده بدون اشک هم خواب نرَفته نازنین

بی تو حدیث عشق را حرف نمانده بی گمان
بغض تو روز و شب ولی بست نِشَسته نازنین

سجاد حقیقی

بی بال دگر شوق پریدن ندارد

بی بال دگر شوق پریدن ندارد
پرواز خیالم نتواند تو که رفتی

رفتی تا دورترین نقطه یادم
از مرز خیالم تو بیرون نرفتی

مهرت به دلم پروراندم هزار سال
در کهنه کویر دلم آن کهنه درختی

مصطفی دادپور

سوگند خوردم که دیگر نبینمت

سوگند خوردم که دیگر نبینمت
یک روز نشدو توبه ام شکست
مگر می شود از دست تو رهید؟
مگر می شود از عشق تو گذشت؟
با این دل دیوانه ی در بند چه کنم؟
که دل به مهر کسی جز خودت نبست
از ازل در قبضه ی مُهر تو بود این دل
چه کنم با این رسوای دیوانه ی یکتاپرست؟

مهرانگیز نوراللهی