یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

پیش چایی غالبا رسم است از اول نعلبکی باشد

پیش چایی غالبا رسم است از اول نعلبکی باشد
این مهم است تازه دم باشد ولی با قند کی باشد

بوسه از صورت و یا لب ها چه فرقی می کند اصلا
من که گویم بوسه باید با فشار و آبکی باشد

آدمی که منطقی باشد چه می فهمد حرارت چیست
تاب و تب در قلب آدم های عاشق مسلکی باشد


در دلش حسی ندارد از نگاهش می شود فهمید
دختری که درس خوان است و خودش هم عینکی باشد

اینهمه دکتر مهندس یا معلم کو سوادی نیست
عادت ما مردم اینجا این شده.. که مدرکی باشد

مردم از شیرین و خسرو دائما افسانه می گویند
آخر این شیرین چرا اینگونه باید آهکی باشد

سعی کن مدیون قلب خود نباشی تا که وقتی هست
بهتر از آن است عشقی در خفا یا دزدکی باشد

وه چه می چسبد خود از بستان بچینی میوه هایت را
طعم لیمو های شیرینی که آن هم پا تکی باشد


سعید غمخوار

ای عشق به تن حلاج، جز دار چه دیدی تو

ای عشق به تن حلاج، جز دار چه دیدی تو
صحرای دل عشاق، جز خار چه دیدی تو

کاری به مرامت نیست، دل میشکنی هر بار
گفتی که اثر دارد، در کار چه دیدی تو

آوای گُلِ شب بو، ماهور و غزل می خواند
با شبنمِ شعرش گفت: از تار چه دیدی تو

در مرثیه ی غم ماند، معصیتِ افکارم
این سهمِ من از ما بود، بی یار چه دیدی تو

گفتی که زِ ناز یار، دل سینه دَرَد هر دم
دزدیده به ناز آمد، جز زار چه دیدی تو

عارَم زِ جهان آمد، دستِ طلبی آرم
از سرزنشم سرباز، از عار چه دیدی تو

آخر که غمِ فرهاد، خاکِ مزارم شد
شیرین تر از مرگم، این بار چه دیدی تو

عرفان قائدرحمت

منظره ای را در جلو چشمانمان مجسم

منظره ای را در جلو چشمانمان مجسم
که در فضایی سربسته
که دود و گرفتگی و ابهام فضا را پوشانده
مثل اتاق سیگاری ها در یک فرودگاه
مهلتی را طلب کنیم برای نفسی تازه
در جستجوی نفس های آزاد
در جستجوی کمکهایی به شکل بادهایی محرک
کجاست آن اتحاد که باشیم همه با هم
که در نفس هایمان
از یک نفس تا نفسی دیگر
در این دودهای غلیظ که بمانند ابری سترگ و سیاهند
در این فضاهای تاریک و مبهم
با ستاره هایی که دیگر پیدایشان نیست
که شبهای مهتابی هم دیگر معنا و مفهومی ندارد
که هنوز ماییم بدنبال مفهوم طلوع سپیده دم
آری ای عزیز باورمان باشد یا نباشد
چه استعدادهای انسانی که دود نشدند
از همین استعدادهای کوچه خیابانی
از همین استعدادها در این دالانهای تو در تو
آه من در این سرای تاریکی
در این تنشهای مداوم
چه تواند؟
چگونه در این فضا
از دل گُل، گُل دیگری بر آید
چگونه محیطی در این ساختار منتج؟
آیا قبول مان این باشد
که ما بسان شبگردانی مانیم
که دیگر پرسش و پاسخی را نشاید
حتما به مانند سوختن نخ سیگاری
باید تار و پودمان سوخته شود
حال زیستن را باید چگونه آموخت؟
در این آسمان خشک و تاریک
در دل این نزاع در سیاهی ها
در بالا پریدن های بی حاصل
در این نفی و انکارها
در شرایطی حصر مانند
که بالهای توسعه ای نیز چیده شده
کجایند آن دلسوزان؟
که در دلهاشان آتشی افروخته
که بدنبال کمک به نفس نفسهای آدمیان اند.


احمد رضا رهنمون

این شعر نیست

این شعر نیست

هر واژه اش یک بوسه است

از ستایشگرِ ناشناسِ تو

برای تو، آشناترینِ من

وقتی بر زانوی خیالم نشسته ای


و من با تو از عشق حرف می زنم

پرویز صادقی

صلی الله علیک یا اباعبدالله

صلی الله علیک یا اباعبدالله

من روز و شب تب میکنم بر کربلا
آقا بده یک کربلا به ما بدا

هرجا که دیدم بد ز خوبان شدجدا
امّا مرا نکرده اربابم سوا

من غرق معصیت حسین بودم ولی
من را عوض کردی حسین با یک دعا

من من جز ضرر بر تو ندارم فایده
از بس کریمی که خریدی تو مرا


در قبر بر آرامشم یک دم شما
من را به اسم کوچکم بکن صدا

این گریه چون زر مشتری دارد بدان
چون گریه راهم میخرد زهرا ز ما

یک آرزو در قلب من شد ماندگار
با مادرم اینکه بیایم کربلا


حسین یارقلی

آن همه یار رفتن،حال منم غریبم

آن همه یار رفتن،حال منم غریبم
هرکه که خوب کردم،داد مرا فریبم
حاصل این محبت،شد غم و درد و حسرت
این همه عمر رفته،هیچ نشد نصیبم

علیرضا خسروی اصل

مانده ام با تنی که هرگز وطنم نبود

مانده ام با تنی که هرگز وطنم نبود
از بس که با خود غریب بودم
چه میتوان کرد
جر آنکه لبخند زد
به زندگیِ از قلم افتاده
به جوانی ای که گذشته
و به تمام راههای نرفته.........

شادی چلوچی