ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
مغزهای خاردار شب گردی که
با چشمانی سبز
شیرجه می زدند به
آخرین خواب سنگین/
گنجشک کوهستان
با لبهایی آویزان از حسرت
بازنده مانده اند
در بازی پرواز
فروغ گودرزی
دل من تنگ دیدار های بی حرف است
دلم گرم خیال و
در زمین منطقیِ سر
پر از برف است
در آغوش عمیق این تن تنها
نبودن های تو همه صرف است
برایت شام عشق چیدم و
گل های رز لبخند
دیر وقت شب است ،نیستی
بوسه هایت هم هنوز
لب نخورده همه در ظرف است
گذشت عمرم به تنهایی
دلم باز هم حریص تو
تو نمیدانی که عمق دلتنگی این دل
اینچنین ژرف است
آیدا کاظم نژاد
چو ماه در دل شب تابان شدی
مالک روح و قلب جانان شدی
مهمان اسمان دلت کن مرا
ای که چو خورشید در دلم، تابان شدی
هر لحظه در فراق تو سوختم
تو مرهم تمام زخمهای دوران شدی
در سایهی عشقت، دل آرام گرفت
ای نوازش عشق، تو درمان شدی
دلم به یادت همیشه پر میزند،
تو اما سکوت بعد از طوفان شدی
جز تو در این جهان نمیجویم
تو همدم دردهای پنهان شدی.
ساجده خنافره
بیا
این بهار
بنویسیم
تفسیرِ جدیدی
بر آیه ی عشق
شاید...!
این گونه
ختمِ به خیر شود
سپیدیِ عاشقانه ها
میانِ سجاده ای
که بر آسمانِ زلالِ چشمانت
گسترده ام.
فریبا صادق زاده
منم آن مرغ شیدا سر که هر دم رو به آوازم
ز شوق دوست مینالم، ز عشق او به پروازم
به بزم عاشقان دلبر، سرِ هر گوشه بنشستم
که در میکدهی عشقش، چو ساقی مست و دمسازم
به کوی جانفزای او، نظر کردم به دل گفتم
که خاک راه جانانم، ز دنیا دل نمیسازم
خرابم کن که سرمستم، ز شوق یار سرشارم
مگر ساقی دهد جامی، که جان بر او بسپارم
به شوق یار میخوانم، به شوق او جهان بینم
مرا این دل به کویش برد، که بر دردش دوا سازم
چو فاضل با خیال او، نشستم در رهِ حیرت
به هر شعری که گفتم من، نشان عشق آغازم
ابوفاضل اکبری
پاره کن آن عکس هارا زنده کن این مرده را...
دور ریز آن غِصه ها را ناله کن این قُصه را...
تکه ای کاغذ بیار و بنگار این ماجرا...
آخرش هم اشک بریز و ترک کن آن خانه را...
کوله ات را دوش بگیر و راهی میخانه شو...
مست مستان راه برو نوش نوشان باده را...
مقصد آنجا میشود آن کوه های بی شمار...
گوشه ای ازلت گزین و نوش کن هی باده را...
آدمان هرکه رسید کج کن مسیرت را ز او...
هر که پرسیدش ازت بازگو برایش خواب را...
عاقبت دنیا پر از تشنه شود از شنیدن های خواب...
آن زمان ساقی بشو پرکن برایش آب را...
جواد اصغری
عشقش،
چون آتشی بود
که در پستوی جانش
برای افسونگر زبانه میکشید،
هر شراره،
آهی از عمقِ دلدادگیاش.
اما فریب،
مثل سکوتی که خنجر میپوشاند،
آن آتش را در اشک غرق کرد،
و او،
با روحی که هنوز
در حسرتِ آن لبخندِ مسموم میسوخت،
بیاراده نجوا کرد:
"این عشقِ ویران،
چون موجی از شبِ ابدی،
درونت را ببلعد،
هر تپش،
زخمی که خون گریه کند،
هر رویا،
سایبانی از اندوه."
و آن نفرینِ پنهان،
مثل ریشهای در خاکِ جانش،
به هستیاش پیچید،
تا افسونگر،
در هر دردِ ناگهان،
در هر اشکِ بیصدا،
بفهمد
این دریای سیاه،
فریادِ خاموشِ همان عاشقِ ازدسترفتهست
رامین صحراگرد