ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
قال رسول الله (ص)
إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکَارِمَ الْأَخْلَاقِ
رفتم بنشستم بَرِ جمعی زاهد
بر آنچه شنیده در عبادت جاهد
دیدم همه در فکر صلاتند و زکات
تا روز قیامتی دهد سَجده نجات
گرما بزد و نفس به من تنگ نمود
اُفتان بشد آن قامت و آن قد عمود
رفتم به کناری که نفس ساز شود
موسی بشوم در ز وسط باز شود
گفتم به مراقبش برادر گرم است
تا فکر نکند این عرقم از شرم است
دیدم شِمُرد دانه تسبیح اش باز
بی آنکه کند لطف و کمی در را باز
برخواستم و زیر بغل بردم کفش
بی آنکه دَمی را بکنم چون او نقش
کِی بهر عبادت فلک و شلاق است
خاتم هدفش مکارم الاخلاق است
کاظم بیدگلی گازار
من حسرت دیدار تو دارم تو نداری
در دل غم بسیار تو دارم تو نداری
من در این دنیای که پرجور جفااست
دردِ از آزار تو دارم تو نداری
من مجنون این شهر تو آن یار فراری
دلتنگی دیدار تو دارم تو نداری
این دل از دستی تو که در دام بلا است
بیزاری از کار تو دارم تو نداری
با حسرت معشوق تو بودن بشکستم
من غم ناهنجار تو دارم تو نداری
سجاد اوسیانی
غیر از خودم که همدم دیگر نداشتی
عشقِ مرا چگونه تو در سر...نداشتی؟
پرسیدهای به طعنه برایم چه کردهای ؟
جان دادهام به پای تو، باور نداشتی ...
ای ماندنی ترین دلم ، رفتنی شدی ...
نفرین به قسمتم تو هم آخر نداشتی
ای دل، اگر که پای کسی در میاننبود
جز یک جهانِ حوصله سَر بَر نداشتی
ما مردمانِ خسته از این رنج دائمیم
خالق بگو که عالم بهتر...نداشتی...؟
محمد مصطفی احمدی
غم به دل دادم ولی دانم خطاست
این همه غم .پس شادی کجاست
بس ندیدم سیمایش شدفراموش
رسد روزی خوشی گیرم در اغوش
غم طفل می خورد مادر از دلواپسی
نکند دردورنج رسد بر او ازبی کسی
از روز اذل آدمی بوده باغم اجین
گهی غالب بود و گه پشتش زمین
غم وشادی دو برادر هستند تنی
هر کدام مهمانند شاید یک دمی
غم با ماتم اید اماهست از ان جدا
به ماتم یاورت هست تنها ان خدا
هر غمی را به دنیا باشد یک دوا
غم یار زره زره میکشت آخر تو را
کس ندانست از ان غم دل فرهاد
به گوش میرسد صدای تیشه وفریاد
برخیزو برون شو پیله وغم را رهاکن
جامه تیره بدر.روشنی را نو نواکن
باالهی درسرای ما شادی کن برقرار
نحسی وغم را از دوشمان بردار
داودچراغعلی
خانه را باشد اگر نور و چراغی،مادر است
گرمی و لطف و صفایش همه یکجا پدر است
خانه ای کز این دو خالیست،تو مخوانش خانه
قصرِ نَمرود هم باشد،باز یک ویرانه است
کاوه اصغری
باز میآید ز راه شبی پر زرق و برق
میکند هر آدمی را غرق شرق
اندر شرق این جهان
هست آدابی کز نیاکان
در میان این رسوم جاودان
هست سروری از اجدادمان
میشمارند غنیمت هر دقیقه بیش را
میکنند جشن و سرور لحظه های خویش را
همین است زندگی
گرمی دل های به هم پیوسته
حُقّه ی یاقوت انار به هم دل بسته
سوگند به شیرین کامی هندوانه...
او میسراید الفاظی عاشقانه...
آی خواجه
حافظ میسراید؛
عاشق می نوازد ؛
معشوق می فزاید؛....
تو نیز بِه کز ملت عشاق باشی
عالِمی بر عالَم و اشعار آق باشی..
در این شب سپید که میخواندش یلدا....
دل می گریزد از غم های فردا....
آی خواجه خیره شو بر یکتای خویش و
چیره شو بر غم های خویش
عارفا نشاید که نامش نَهند عاقلی..
شعر سرودن حافظ را کز عاشقی...
الناز جنت دوست